خيالانديشی و ردّ حقيقت
مقدمه
گفت هر مردي كه باشد بدگمان
نشـنود او راسـت را با صد نشان
هـر دروني كه خـيالانديش شد
چـون دليل آري خيالش بيش شد
بيش از يك سال است كه از انتشار كتاب «چريكهاي فدايي خلق: از نخستين كنشها تا بهمن 1357» ميگذرد. در اين مدت سازمانهاي مختلف منشعب از چريكهاي فدايي، برخي اعضاي سابق و لاحق اين سازمان و تني چند از علاقهمندان، هريك به فراخور دركِ خود از محتواي كتاب، اطلاع از رويدادها و بهرهمندي از ادب به نقد آن پرداخته و نسبت به آن واكنش نشان دادند. اين نقدها، عموماً در سايتهاي مربوط و يا نزديك به «فدايي»ها و تعدادي نيز در يكصد و دومين شماره نشريه آرش كه در فرانسه و به همت آقاي پرويز قليچخاني منتشر ميشود، انتشار يافته است. بر خود فرض ميدانم از همه آنان، چه كساني كه به منظور «تدقيق» و چه آنان كه به نيت تخريب درباره كتاب سخن گفتهاند تشكر نمايم، زيرا از همه آنان آموختم كه بايد با وسواس و دقت هر چه بيشتر سخن بگويم. اميد است چنين باشد.
حيطهی موضوعی نقدها
پيش از پرداختن به اين نقدها تذكر دونكته را لازم ميدانم:
1. نقدهاي صورت گرفته، صرفنظر از دشنامهاي آن، در بعضي موضوعات مشتركاند. بنابراين، موارد مشترك را يك جا پاسخ ميگويم و بقيه موارد را به تفكيك. طبيعي است كه در اين پاسخ به اهمّ موارد توجه خواهم كرد، زيرا پرداختن به بند بند نقدها خارج از حوصله و ملالآور خواهد بود. سعي كردهام به اختصار سخن بگويم. اين اختصارگويي، ممكن است براي كساني كه كتاب را و يا نقدها را مطالعه نكردهاند، اندكي مبهم باشد، از اين بابت پوزش ميطلبم.
2. از همه موارد بيپايه لاجرم درميگذرم. مثلاً ادعا شده است چون جنبش چپ در حال اعتلاء است (بيانيه مشترك دو سازمان، فريبرز سنجري، اصغر ايزدي، هايده مغيثي، نقي حميديان) پس حكومت براي از اعتبار انداختن آن به انتشار اين كتاب مبادرت ورزيده است. با اين استدلال اگر در سال 1369 كتاب دو جلدي ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، توسط مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي انتشار يافت، ناشي از نگراني حكومت از «برآمد» سلطنت پهلوي بوده است و يا اگر در سال 1377 زندگينامه سياسي مظفر بقايي توسط همين مؤسسه انتشار يافت باز در نتيجه نگراني از «برآمد» حزب زحمتكشان بوده است. و اگر يك سال پيش از انتشار كتاب «چريكهاي فدايي» كتاب «ساواك» با تكيه بر اسناد انتشار يافت حتماً ناشي از نگراني حكومت از اعتلاء ساواك بوده است! اكنون حكومت همزمان بايد نگران برآمد «ساواك» و «چريكهاي فدايي» باشد. پس شايستهتر آن است كه از اين سنخ سخنان درگذريم.
پيش از همه، تقريباً با فاصله اندكي از انتشار كتاب، آقاي فرخ نگهدار دبير اول پيشين سازمان فدائيان خلق ايران ـ اكثريت ـ نظرات خود را توسط دوستي براي اينجانب ارسال كردند. مدتي بعد ايشان همان متن را با مقداري دخل و تصرف و تغيير كه احتمالاً در نتيجه گفت و گو با «دهها تن از خوانندگان» بوده است، منتشر ميسازند.
ايشان مينويسند: «اولين سئوالي كه براي اكثريت قريب به اتفاق خوانندگان مطرح بود اين بود كه هدف حكومت از انتشار اين كتاب چيست؟» اين سئوال توسط ديگران نيز مطرح و براي آن پاسخي هم ارائه شده است. شايد انتظار بيموردي نباشد كه «فدائيها» پس از عمري كار سياسي و در آستانه پيرانه سري بايد تا به حال آموخته باشند كه كند و كاو در انگيزه و نيت نويسنده نه ممكن است و نه مطلوب.
كاويدن نيت نويسنده در نقد كتاب ره به جايي نميبرد. آنان در برابر متني قرار دارند كه مدعيست تلاش كرده است تا «سيمايي» از چريكهاي فدايي ترسيم سازد. بنابراين بايد اين متن مورد نقادي قرار گيرد. صرفنظر از اين كه نويسنده آن كيست و چه نيات «نيك و بدي» در سر پرورانده است، ميتوان همه متن را جزء به جزء در بوته نقد نهاد و عيار و خلوص آن را تعيين نمود و حتي آن را مردود شمرد، ولي نميتوان از راه نيتخواني به درستي و نادرستي متن حكم كرد.
اوجگيري يا افول مبارزه مسلحانه
آقاي نگهدار ميكوشند نشان دهند كه ميل به مبارزه مسلحانه و قهر در سازمان چريكهاي فدايي خلق تدريجاً رنگ ميباخت و جاي خود را به كار «سياسي» ميسپرد. نظريات جزني، آرام آرام جايگزين نظريه مسعود احمدزاده ميشد، بنابراين در نقد نظر نويسنده مينويسند: «اهميت بزرگ اشاعه و غلبه نظريات جزني در سازمان، كه از اوايل سال 53 به بعد رخ داد، مشخصاً در محدود كردن ميزان تكيه بر قهر بود.» هيأت سياسي سازمان فدائيان خلق ايران ـ اكثريت ـ و كميته مركزي سازمان اتحاد فدائيان خلق ايران در بيانيه مشترك خود مينويسند: «القاء ديگر كتاب اينكه، هر چه از عمر حركت چريكي ميگذشت، گويا نظاميگري در آن تشديد ميشده است. اين ادعا هيچ سنخيتي با واقعيت ندارد و كاملاً خلاف مسير طي شده توسط جنبش چريكي است.»
آقاي عبدالرحيم پور نيز مينويسند: «از مقطع اوايل سال 1354 به بعد، مبارزه مسلحانه، ديگر مفهوم و معنا و نقشي كه در سال 1350 تا 1352 در سازمان پيدا كرده بود، نداشت.» (آرش شم 102)
البته ايشان روشن نميسازند كه از آن پس مبارزه مسلحانه چه مفهوم و معنا و نقشي داشته است ولي اين مطالب در حالي اظهار ميشود كه آقاي عبدالرحيمپور در ادامه اطلاع ديگري به دست ميدهند: «در فاصلهاي كه آقاي نادري كار سازمان را پايان يافته اعلام ميكند (بعد از ضربات 55 تا انقلاب) فقط يكي از تيمهاي سازمان 10 فقره عمليات موفق» داشته است. به گمان اينجانب اين اظهار آقاي عبدالرحيم پور با مطالب آقاي نگهدار و بيانيه مشترك ناسازگار است.
به عبارت ديگر حسب اظهار آقاي عبدالرحيم پور «نظاميگري» تا آستانه انقلاب همچنان در سازمان غلبه داشته است مگر آنكه تأويل و تفسير ديگري از نظاميگري و يا «عمليات» بدست دهيم. ضمن آن كه آقاي نگهدار تأكيد دارند كه غلبه نظريات جزني از اوايل "سال 53" به بعد رخ داد. آيا با اين داوري ايشان ميتوان موافق بود در حالي كه در همان سال 53 ده عمليات نظامي روي داد و تا سال 54 نيز ادامه يافت؟ آقاي نگهدار حتماً توجه دارند كه رسوخ نظرات جزني در سازمان كند و بطئي بود و حتي فراگير نيز نشد و عدهاي بر مخالفت با آن پاي ميفشردند.
ملاحظهكاري در نقد
در كتاب، نقش آقاي مهدي سامع را در لو رفتن عمليات سياهكل نشان دادهام و اضافه كردهام كه نه كسي توضيح داد و نه كسي توضيح خواست كه چرا غفور حسنپور، اعدام شد، ولي آقاي مهدي سامع كه نقشي چون او در گروه داشت و به رغم دستگيري همزمان جان به در برد، قدر ديد و بر صدر نشست. اكنون آقاي نگهدار مينويسند من در مورد «قضاوت زندانيان و سازمان» درباره مهدي سامع اشتباه كردهام. به عبارت ديگر آقاي نگهدار ميگويند كه برخلاف نظر من آقاي مهدي سامع مقبوليتي در سازمان و در ميان زندانيان نداشت.
از همين رو، پس از انقلاب هنگامي كه صلاحيت مهدي سامع براي عضويت در سازمان مورد بحث واقع شد با اشاره به نقش او در ماجراي سياهكل اين صلاحيت با اما و اگرهايي توأم بود، ولي بهتر بود آقاي نگهدار كه در تلاش است «بر برخي از نادانستهها و كجدانستهها و كدورتهاي حقايق و حوادث نسل خود نور افكند»، قضاوت زندانيان و سازمان را به تمامي درباره وي بازميگفت. زيرا تنها در اين صورت است كه حقايق آشكار خواهد گرديد. وقتي آقاي نگهدار چنين با احتياط و ملاحظه دربارة جريانات سخن ميگويند هيچگاه نميتوان انتظار داشت آن طور كه ادعا ميكنند، نگاهي انتقادي به عملكرد سازمان داشته باشند.
شكنجه و اعتبار اعترافها و اسناد
آقاي نگهدار مينويسند: «اعتراف زير شكنجه هرگز ملاك حقيقت نيست» و استناد به آن غيراخلاقي است.
تقريباً همه كساني كه به نقد كتاب پرداختهاند تأكيد دارند «ورقههاي بازجويي كه زير تازش تازيانهها نوشته و امضا شدهاند نه اعتبار تاريخي و نه اعتبار حقوقي دارند» (بيانيه مشترك دو سازمان). آقاي فريبرز سنجري نيز نوشتهاند: «استناد به اعترافاتي كه در زير شكنجه اخذ شده، عملي غيرانساني، غيراخلاقي و فاقد هرگونه وجاهت حقوقي و قانوني است.»
خانم زينت ميرهاشمي مينويسد: «محمود نادري كار ساواك را يافتن حقيقت ميداند اما به اين سئوال جواب نداده است كه يك چريك فدايي كه در هنگام دستگيري به هيچ دنياي ديگري جز همين دنيا اعتقاد ندارد و قرص سيانورش را ميخورد تا زير شكنجه اطلاعات ندهد، يعني جانش را آگاهانه فدا ميكند چگونه ميتواند داوطلبانه و بدون فشار و شكنجه حقيقت را در اختيار بازجويانش بگذارد؟» آقاي محمدرضا شالگوني براي بياعتبار ساختن اسناد مينويسند: «بيطرفي درباره شكنجه، با هر توجيهي كه باشد خواه ناخواه، همدستي با شكنجهگران است... تصادفي نيست كه در تمام كتاب از توحش شكنجهگران ساواك و حتي از شكنجه تقريباً سخني به ميان نميآيد.
به علاوه آنها ميدانند كه هر سخني درباره شكنجه لااقل تا حدي اعتبار اطلاعات موجود در اسناد ساواك را زير سئوال خواهد برد.» آقاي اصغر ايزدي مينويسد: «نويسنده اما از بيان اين حقيقت كه اين اسناد در زير بازجويي و شكنجه تهيه شده ابا دارد و به جاي واژه بازجويي از «در شرايط خاص» نام ميبرد... حتي اگر يك زنداني كاملاً حقيقت را بازگو كرده باشد چون در فضاي ترس و ارعاب و شكنجه اظهار شده فاقد هرگونه سنديت براي تاريخنويس است.» آقاي نقي حميديان مينويسد: «به گمان من اين كتاب به دليل اين كه بر اسناد مجرمانه ساواك تهيه گرديده از بنياد مجرمانه است.» همچنين ديگران نيز كمابيش به اين موضوع اشاره كردهاند. بنابراين من بايد نظر خود را در مورد «شكنجه» و «اعتبار اسناد» روشن سازم.
1. درباره شكنجه به گونهاي سخن گفته شده است كه گويا من آن را به كلي انكار كردهام؛ در حالي كه چنين نيست. از ساواك و كميته مشترك انتظاري جز داغ و درفش و شكنجههاي سبعانه نبود و در اين باره نيز بسيار گفته و نوشته شده است و تكرار آنها در اينجا بيمورد بود زيرا موضوع كتاب «چريكهاي فدايي خلق» ميباشد و قطعاً نميتوان در صدر و ذيل هر سند و هر بازجويي وجود شكنجه را يادآور شد و تأكيد نمود كه اين اعترافات در زير شكنجه صورت گرفته است.
2. گفته شده است اعترافات زير شكنجه فاقد وجاهت قانوني و حقوقي است و در محاكم نيز اين نوع اعترافات پذيرفته نيست. اولاً بهترين گواه بر درستي مندرجات بازجوييها همين نقدهايي است كه نوشته شده است. ـ بدان خواهيم پرداخت ـ ثانياً جالب است كه تقريباً تمامي نقدنويسان محترم ضمن بياعتبار خواندن بازجوييها، نميتوانند اشتياق خود را براي دستيابي به اين اسناد پنهان دارند و از «شل شدن قفلهاي آويزان بر در اسناد تاريخي» استقبال ميكنند و حتي نگارش تاريخچة سازمان متبوع خود را منوط به بهره گرفتن از اين اسناد ساختهاند.
آنان فقط از دستيابي مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي بر اسناد گلهمند و ناخرسند هستند. ثالثاً منتقدين ادعا ميكنند كه چون بازجوييها در زير شكنجه نوشته شده است پس بياعتبار است. بايد پرسيد كه مقصود از شكنجه چيست؟ آيا مراد آزار و اذيتهايي است كه بر جسم و پيكر يك اسير وارد ميشود؟ اگر مقصود اين باشد آنگاه بايد روشن كنيم كه چگونه ممكن است در چنين حالتي دهها صفحه گاه با خطي خوش و خوانا و بدون قلمخوردگي و حشو و زوايد و با بيان تمامي جزئيات و در جلسات متعدد مطلب نوشت؟
بنابراين، همه بازجوييها در زير شكنجه به معناي متداول آن انجام نپذيرفته است. برخي از آقايان مانند آقاي اصغر ايزدي براي گريز از اين پرسش مينويسد: «حتي اگر يك زنداني كاملاً حقيقت را بازگو كرده باشد چون در فضاي ترس و ارعاب و شكنجه اظهار شده فاقد هرگونه سنديت براي تاريخنويسي است.» استدلال ايشان بسيار عجيب است. حتي بيان حقيقت در فضاي ترس هيچگونه سنديتي ندارد. آقاي محمدرضا شالگوني بيش از ديگران براي بياعتبار ساختن بازجوييها تلاش كرده است. از اين رو راه افراط پيموده و مثالهاي نامعمول و نامعقول ارائه كرده است. مثلاً مينويسند: «هر مبارز گرفتار... گاهي مجبور ميشود خود را حتي طرفدار رژيم جا بزند؛ و يا حتي با لحن تأييدآميزي از رهبر يا رهبران رژيم سخن بگويد.»
سخن ايشان را اجمالاً ميتوان پذيرفت ولي بهتر بود ايشان مثالهاي عينيتر و واقعيتري ارائه ميكردند. آقاي شالگوني بايد نشان دهند كه من در كجا از چنين اسنادي استفاده كردهام. اگر مقصودشان نامه عباس سوركي به رياست ساواك است گمان نميكنم نياز به استدلال باشد تا دريابد نويسنده كه در صفحات بعدي به تلاشهاي وي براي تشكيل يك گروه مسلح اشاره دارد نميتواند آن نامه را نشانهاي از ضعف او در برابر رياست ساواك قلمداد كند. اما اگر مراد ايشان اسناد مربوط به نابدل و فلكي است كه در ضمايم آمده است من هيچگونه داوري درباره آنها ندارم. هم ميتواند تلاشي باشد براي رهيدن ازمرگ، كه در جاي خود ميتواند مستحسن نيز باشد، هم ميتواند ناشي از تغيير نگاه آنان به سودمندي مبارزه مسلحانه تفسير گردد.
آقاي شالگوني ضمن آن كه موضوعات نسبتاً درستي را در مورد بازجويي زير شكنجه به معناي متداول آن بيان ميكند ولي به بازجوييهاي پس از سپري شدن شكنجه ـ تأكيد ميكنم به معناي متداول آن ـ هيچ اشارهاي ندارند. همه استدلال ايشان معطوف است به «همان 24 يا 48 ساعت اول». ايشان به درستي بيان ميكنند در «اوراق بازجوييها هر اطلاعات داده شده توسط فرد زير بازجويي ضرورتاً به معناي اطلاعات تازه براي بازجو نيست» و در ادامه مينويسند: «در اوراق آخرين جلسات بازجويي هر فردي ممكن است با كروكي روابط افراد مختلف، فهرستي از نامها، تكنويسيها درباره افراد مختلف، يا تاريخچة شكلگيري گروه روبرو بشويم. ولي از هيچيك از اينها نميشود نتيجه گرفت كه فرد موردنظر در تاريخ نوشتن اين اوراق، اطلاعات تازه يا باارزشي به بازجو ميداده است.»
من ميپذيرم كه اطلاعات متهم در "زمان مقرر" چه 48 ساعت، چه 24 ساعت و چه 6 ساعت ميتواند گمراهكننده و "اطلاعات فريب" باشد. آيا از اين سخن ميتوانيم نتيجه بگيريم كه پس همه اطلاعات مندرج در بازجوييها در طول دوران محكوميت "اطلاعات فريب" است؟ قطعاً چنين نيست. به عنوان مثال توجه كنيد به بازجوييهاي "مردان جنگل". آيا اطلاعاتي كه آنان در بازجوييها ارائه كردند كه حاوي شرايط بسيار توانفرسا و دشوار آنان در كوهستان بود يكسره "اطلاعات فريب" است؟ آيا آنان مسيرهاي ديگري پيمودند؟ آيا درگيريشان با دشمن به نحو ديگري بوده است؟ دستگير شدنشان چطور؟ بنابراين راهي نيست جز اين كه بپذيريم بازجويي مگر در موارد شاذ با حقيقت همراه است. به راستي نميدانم كه آقاي شالگوني در صدد اثبات چيست؟!
حقيقت، نقد اسناد و پرخاشگريِ سازمان يافته
صرفنظر از آقاي شالگوني كه باب بحث در اين باره را گشودهاند ديگران ترجيح دادهاند بدون بحث و گفت و گو استفاده و استناد به اسناد را محكوم كنند در حالي كه بايد توجه داشته باشند براي ردّ و اثبات هر نظريهاي: دلايل قــوي بايــد و معنــوي نه رگهاي گردن به حجت قوي آنان احساسات و پرخاشگري را جاي استدلال نشاندهاند در حالي كه بايد خلافنظر مرا به اثبات ميرساندند و ثابت ميكردند كه ساواك هيچ نيازي و تلاشي براي يافتن حقيقت نداشت. در صورت اثبات چنين گزارهاي با اين پرسش مواجه ميشويم كه چرا متهمين دهها و گاه صدها برگ مطلب مينوشتند؟ آنان چه اصراري داشتند اين مطالب را كه مورد نياز ساواك نيز نبوده است با دقت هر چه تمامتر و با توصيف جزئيات براي بازجويان بنويسند؟ چارهاي نيست جز آن كه بپذيريم ساواك براي تأمين اهداف قطعاً ضدانساني، ضدملي و سركوبگرانه خود مجبور بوده است براي يافتن حقيقت تلاش كند.
حتي اگر هميشه اين تلاشها با موفقيت نيز همراه نميشده است. ساواك و كميته مشترك ضدخرابكاري با پديدههاي موهومي مبارزه نميكردند. آنان خواهي، نخواهي ناگزير بودند كه بدانند كه گروههاي مخالفشان كيستند و چه ميگويند. از اين روست كه ناقدين سياست دوگانهاي در برابر اسناد پيش گرفتهاند. آنان از برخي اسناد مندرج در كتاب عليه رقيب و حتي عليه نويسنده و يا به سود اين و آن چريك استفاده ميكنند، ولي از تأييد مجموع آنها امتناع ميورزند. آنان هنوز گرماي بوسههاي داغ رودباري و نوروزي را با تمام وجود حس ميكنند، ولي انتقاد رودباري از حميد اشرف را برنميتابند.
آقاي نقي حميديان دو وجه براي اسناد قايل است. وجوه مثبت و وجوه مبهم، انحرافي و نادرست. ايشان برخي از وجوه مثبت را برميشمارد و سپس به وجوه مبهم، انحرافي و نادرست پرداخته و مينويسد: «آنان (متهمان) كوشش ميكردند از علايق خود به زندگي، تحصيل و شغل خوب و درآمد بالا و سكس و غيره حرف بزنند.» ايشان نيز مانند آقاي شالگوني براي اثبات مدعاي خود راه افراط و اغراق ميپيمايد. نه در اسناد كتاب از اين موضوعات يعني از علاقه به زندگي و سكس سخني به ميان آمده است و نه در مابقي اسنادي كه از آنان استفاده نشده است.
حتي بازجويي خود ايشان نيز تقريباً از اين نوع «علايق» تهي است. ايشان و آقاي شالگوني براي آنكه به خوانندگان بقبولانند كه اسناد عاري از اعتبار است مواردي را مطرح ميكنند كه اساساً موضوعيت ندارد و سالبه به انتفاء موضوع است. آقاي نقي حميديان مينويسند: «حال باكتابي روبرو ميشويم كه نويسندگان آن، چنان از اسناد سخن ميگويند كه تو گويي اسناد آن چناني حتي ميتوانند روح و جان همه رويدادها و روندها را توضيح دهند.» وي اضافه ميكند: «به گمان من بخش بزرگي از محتويات اين اسناد، حاوي دروغ و جعل اطلاعات گمراهكننده، اضافهگوييهاي منحرفكننده، سناريوهاي از پيش ساخته شده و ضدونقيض گوييهاي ظريف و زيركانه است.»
آقاي حميديان ميدانند من ادعا نكردم كه اسناد موجود ميتوانند «روح و جان همه روندها و رويدادها» را توضيح دهند، از اين رو از ديگران خواستم كه در تكميل اين اثر بكوشند. اما با كليگويي نيز نميتوان ادعاي خود را به كرسي نشاند و گفت "بخش بزرگي" از اين اسناد حاوي دروغ و جعل اطلاعات گمراهكننده است. آقاي حميديان ميتوانند همه نقدها را مطالعه كنند آنگاه گواهي خواهند داد كه داوري ايشان از سر علم و اطلاع نبوده است و ناقدين جز چند مورد كم اهميت نكتهاي نيفزودهاند. متأسفانه فرهنگ سياسي آقايان دوسويه دارد. يك سوي آن مطلقگرايي است و سوي ديگر كليگويي. ناقدين محترم در تكريم سازمان متبوع خود مطلقگرا هستند و در نقد كتاب كليگو.
برداشتهاي ذهني و خيانت
«چريكهاي فدايي خلق» يا همان گروه چند نفره موسوم به اشرف دهقاني همچنين آقايان محمدرضا شالگوني، اصغر ايزدي و قربانعلي عبدالرحيمپور ادعا كردهاند كه اينجانب مسعود احمدزاده را خائن خواندهام. اين آشكارا يك اتهام است زيرا كه من هيچگاه او را خائن نخواندهام. من در مقام يك گزارشگر تلاش كردهام از داوري بپرهيزم. تعيين خدمت و خيانت چريكها از جمله مسعود احمدزاده به عهده مردم و به عهده تاريخ است. ضمن آن كه هرگونه مبارزه عليه ستم، بيعدالتي و وابستگي را واجد ارزشهاي انساني ميدانم.
آنچه كه من نشانه گرفتهام و اكنون ناقدين ميكوشند با جنجالآفريني و اتهامزني بدان پاسخ ندهند معيارهاي معوجي است كه آنان براي تعيين خدمت و خيانت، وضع و مقرر كردهاند. اتفاقاً همين معيارهاي معوج است كه صرفنظر از نيت واضعين آن ميتواند جنايت بيافريند. چنان كه آفريد. سخن من اين نيست كه چرا مسعود احمدزاده در جلسه پنجم بازجويي تلفن خانه چنگيز قبادي و همسرش را افشا كرده است. بلكه سخن من اين است كه چرا او با آن كه ميدانست قبادي و مهرنوش ابراهيمي متواري هستند و ساواك هنوز به آنان دست نيافته است تأييد كرد كه عكسهاي به دست آمده در خانه متعلق به «جواخيم و همسرش» است. در اينجا اصلاً «زمان مقرر» مطرح نيست بلكه سودمندي اين اطلاعات براي ساواك مطرح است. نميتوان از پاسخ گريخت و گفت: «ولي چنگيز قبادي در تاريخ 8/7/50 در جاي ديگر و بيارتباط با اين منزل درگير و كشته شد.» اگر فرضاً گشتهاي شكار ساواك با در دست داشتن عكس آن دو آنان را در خيابان شناسايي و شكار ميكرد، آن گاه چه پاسخي براي ارائه داشتيم؟
نادري اين هوشياري را داشت تا براي تأمين نيتي كه آقايان ادعا ميكنند؛ بر تاريخ اين بازجويي تأكيد نكند و يا آن را حذف كند ولي چنين نكرد چون چنان نيتي نداشت.
اگر گفته شود كه «شكنجههاي وحشيانه» تاب و توان او را براي مقاومت ربوده بود و ناگزير لب به سخن گشود ميتوان گفت تاب و توان افراد متفاوت است. كسي زودتر و كسي ديرتر از تاب و توان خواهد افتاد. پس نه ابراهيم سروآزاد خائن است و نه مناف فلكي و نه حتي نوشيروانپور كه خود را مرد اين ميدان نديد و راه عافيت برگزيد. نتيجه اين معيارهاي نادرست چه بود؟ آيا جز نهادينه كردن خشونت؟ و خائن و خادم خواندن ديگران با معيارهايي كه بنياد آن بر باد است؟ البته آقاي عبدالرحيم پور با انتقاد از اطلاق «لفظ خيانت» به كساني كه در «زير شكنجه حرف زده بودند» ادعا ميكنند «اين برداشتهاي ذهني بعدها اصلاح شد. ميزان مقاومت را از دو روز به 24 ساعت بعد به 12 ساعت و بعد به 6 ساعت فروكاستيم.»
تعبير گانگستريسم
در اينجا نميخواهم متعرض اين بحث شوم و نتيجه بگيرم كه مطابق سخنان آقاي عبدالرحيمپور «اعترافات زير شكنجه» مقرون به صحت است و حظي از حقيقت برده است. و البته به راست و دروغ اين ادعاي آقاي عبدالرحيم پور نيز كاري ندارم بلكه فقط به همان «برداشت ذهني» و معيارهاي معوج است كه كار دارم و آنها را معيوب و منشأ بسياري رفتارهاي غيرانساني ميدانم. اين «برداشتهاي ذهني» و معيارهاي معوج است كه لاجرم سر از گانگستريسم درميآورد. تقريباً همه آقايان از اطلاق واژه «گانگستريسم» به برخي اقدامات چريكها برآشفته شدهاند.
ميپذيرم كه اين تعبيري بسيار تند است. ولي آشكار است كه من اين واژه را از عباس جمشيدي رودباري به عاريت گرفتم و برخلاف آنچه كه ادعا شده است «آقاي نادري و يارانش، سازمان چريكهاي فدايي خلق ايران را، سازمان گانگسترها اعلام ميكنند»، تأكيد ميكنم كه اين نيز دروغي آشكار است و البته با آقاي عبدالرحيمپور همداستانم كه اگر جمشيدي رودباري «در انتقاد از آن عمل رفيق خود» از اين واژه استفاده نكرده بود واقعاً نميدانستم از چه واژهاي بايد براي توصيف قتلهاي بيمعنا ـ قتل دو كارمند اداره كار، قتل افسر راهنمايي و رانندگي، قتل سرباز محافظ بانك و در حال فرار و... ـ استفاده ميكردم. جالب اينجاست كه آقاي عبدالرحيم پور انتقاد از اين رفتارها را انحصاري ميدانند. اگر جمشيدي رودباري انتقاد ميكند پسنديده است و نشاني است از فاصله داشتن با گانگستريسم، ولي اگر نادري به رفتارهايي از اين قبيل انتقاد كند ميتوان آن را با دروغ آلود و زبان به دشنام گشود.
الهامپذيري و تقليد اشكال مبارزه
آقاي حميديان ميگويند كه اينجانب نوشتهام «انگيزه شروع مبارزه مسلحانه به كلي وارداتي است.»
ايشان حتماً توجه دارند كه انگيزه مبارزه را نميتوان تقليد كرد ولي شكل و شيوه را ميتوان. البته الهام گرفتن از مبارزات ديگران در ديگر جوامع نه تنها نكوهيده نيست بلكه گاه اجتنابناپذير و حتي پسنديده است. هر مبارزهاي در هر دورهاي از تاريخ عليه ظلم و ستم براي هميشه ميتواند براي عدهاي الهامبخش و شورآفرين باشد.
اما تقليد بدون توجه به ويژگيهاي تاريخي و فرهنگي و اقليمي و بدون محاسبه توان و ظرفيت دو سوي مبارزه همان نتيجهاي را در بر خواهد داشت كه اكنون آقاي حميديان بنويسد: «من در اينجا نه مدافع مشي مسلحانه چريكي هستم و نه در اين نوشته قصد دارم به دفاع از آن حتي در آن سالها برخيزم! مبارزه مسلحانه در يك دهه پاياني رژيم شاه به موفقيت دست نيافت.» و آقاي عبدالرحيمپور نيز تأكيد كند: «لازم ميدانم يادآوري كنم ساليان درازي است كه من مبارزه مسلحانه به قرائتهاي گوناگون و متفاوت، از قرائت رفيق پويان تا قرائت رفيق بيژن جزني و حتي قرائت حزب توده ايران را براي آن زمان و آن شرايط و براي اين زمان و شرايط كنوني جامعه درست و مناسب نميدانم.»
اگر مبارزه مسلحانه در آن زمان و آن شرايط اصيل، بومي و پاسخ به نياز زمانه بود چرا اكنون بايد از آن برائت جست؟ اگر قرار باشد هر پاسخي به نياز زمانه، بعدها بيحاصل دانسته شود و مورد انكار قرار گيرد و طرد شود بنابراين هيچگاه به هيچ نياز زمانه پاسخي داده نخواهد شد. اگر منتقدان نيك بنگرند درخواهند يافت كه اين برائتجوييشان ناشي از ناسازگار يافتن روش مسلحانه «در آن زمان و آن شرايط» ميباشد كه اين ناسازگاري فقط ميتواند به واسطه تقليدي بودن آن روش حاصل شده باشد. ملاحظه كنيد كه صفايي فراهاني پس از حمله به پاسگاه سياهكل ميگويد: در دهات تبليغ كنيم تا نيرو بگيريم. آيا اين همه بيگانگي با جامعه پذيرفتني است؟ آيا زماني كه صفايي فراهاني در جست و جوي كانوني براي شورش بود نگاه او معطوف به جامعه روستايي ايران بود يا به كوههاي سيرامايسترا؟
چندان مهم نيست كه آيا مبارزه مسلحانه در مبارزه عليه ديكتاتوري موفق بود يا خير؟ بلكه انطباق و سازگاري آن با جامعه ايران واجد اهميت است. من مبارزه مسلحانه را شورآفرين و جاذب دانستهام. اصولاً هرگونه مبارزه عليه بيداد و ستمگري، احترامبرانگيز و فداكارانه است ولي تقليدي بودن آن قابل دفاع نيست.
البته بد نيست خانم زينت ميرهاشمي نيز توجه داشته باشند كه اين فقط نادري نيست كه نمره مقبولي به جنبش مسلحانه در نبرد عليه ديكتاتوري نميدهد بلكه برخي از دوستان سابق ايشان نيز مانند آقاي حميديان و آقاي عبدالرحيم پور هم از دادن نمره قابل قبول امتناع ميورزند.
در اين جا بايد نگاه از منظر يك پژوهشگر را از نگاهِ يك كنشگر جدا كرد. همة كساني كه در نقد خود نگاهي پرخاشجويانه را واتابيدهاند، از منظر كنشگري كه به رغم فاصلهگيري نظري، هنوز نتوانسته از تعلقات عاطفي خود دوري كند، سخن گفتهاند.
رابطه و وابستگي
برخي از منتقدين به عدم وابستگي سازمان به ديگر كشورها تأكيد ورزيده و با استناد به اظهارات آقاي حسن ماسالي مينويسند كه حميد اشرف از «مطالبات شوروي سخت برآشفته شده بود» و نوشت: «به آنها بگوييد ما جاسوس نيستيم.» البته معلوم است كه مستندات من نامهاي است كه در پرونده حميد اشرف مضبوط است. ميتوان به مانند «چريكهاي فدايي خلق» يا همان گروه موسوم به اشرف دهقاني آن را جعلي دانست و خيال خود را راحت كرد.
اين گروه براي اثبات جعلي بودن اين دو نامه مينويسد: «سازمان چريكهاي فدايي خلق در همان زمان در اعلاميهاي كه در دوم خردادماه 1355 منتشر كرد واقعي بودن آن نامهها را تكذيب و بر جعلي بودن آنها تأكيد ورزيد.» روشن است كه نميتوان صرفاً بر پايه اعلاميه سازمان در آن روز بر جعلي بودن آن دو نامه گواهي داد. ضمن آن كه مفاد آن دو نامه اكنون تأييد شده است. من نميدانم كتاب آقاي حسن ماسالي در چه سالي انتشار يافته ولي به هر حال حاوي مطالبي است داير بر تلاش سازمان براي ارتباطگيري با شوروي.
بنابراين نامه منسوب به حميد اشرف نميتواند جعلي باشد. زيرا در صورت جعلي دانستن آن اين پرسش مطرح ميشود كه ساواك بر حسب چه شواهد و قرائني نامهاي جعل كرده است كه ساليان بعد مضمون آن توسط آقايان ماسالي، مهدي خانبابا تهراني و ميراثداران چريكها اجمالاً تأييد ميشود. در اين صورت اگر نامه را جعلي ندانيم بايد گفت كه «در برابر نص نميتوان اجتهاد كرد.» اين نامه نشان ميدهد كه حميد اشرف در برابر دريافت آن «صدهزار آفيش امپرياليستي» حاضر است از نام خليج فارس و خوزستان به نفع وامدهنده كوتاه بيايد و حتي وعده دهد كه اطلاعاتي از ارتش ضدخلقي را در اختيار آنان قرار خواهد داد.
به اظهار آقاي بهروز خليق آقاي ماسالي مينويسد: «تا آنجايي كه من در جريان اين تماس بودم...» به عبارت ديگر آقاي ماسالي تصريح دارند خيلي در جريان اين تماسها نبوده است. پس نميتوان با مردود دانستن مفاد نامه، نظريات آقاي ماسالي را كه خيلي در جريان نبودند قطعي دانست. ضمن آن كه آقاي ماسالي نيز مينويسد: «رهبران سازمان به رابطين سازمان در خارج از كشور دستور داده بودند كه محرمانه با شوروي تماس بگيرند.» اكنون اين ناقدين هستند كه بايد پاسخ دهند كه اين تماس به چه منظوري صورت گرفت.
آيا حميد اشرف چنان سادهانگار و خوشخيال بود كه تصور ميكرد ميتواند رابطهاي يك جانبه با اتحاد جماهير شوروي برقرار كند و فقط از آنان پول و جنگافزار بگيرد؟ آيا حميد اشرف نميدانست كه حزب توده نيز گام به گام در اين ورطه پاي نهاد؟ آيا حميد اشرف و ديگر رهبران سازمان نميديدند كه اتحاد جماهير شوروي با دهها حزب برادر و صدها جنبش آزاديبخش چه ميكند كه چنين براي «تماس محرمانه» با آن اشتياق نشان ميدادند؟
دستنوشتة ديگر منسوب به حميد اشرف همان نامهاي است كه به تصفيههاي درون سازماني اشاره دارد. گروه موسوم به اشرف دهقاني آن را نيز جعلي ميدانند و براي اثبات مدعاي خود مينويسند: «در يك جاي نامه عبارت دوست شهيد نوروزي را به كار بردهاند.» در حالي كه «ما ياران خود را هميشه و به طور مطلق با واژه رفيق خطاب ميكنيم.» اما مفاد اين نامه نيز توسط آقاي عبدالرحيم پور تأييد شده است. (بدان خواهيم پرداخت) آيا اكنون آقاي بهروز خليق تأييد ميكنند كه نامهها واقعي است؟ و يا آنكه هنوز در واقعي بودن آنها ابهام دارند؟
ابهام در نحوة دستگيري فاطمه سعيدي
صرفنظر از موارد مشترك در نقدهاي صورت گرفته اما برخي مطالب به موضوعات خاص ميپردازند كه در ادامه تلاش ميكنيم بدانها پاسخ دهيم.
از اولين فحشنامههايي كه انتشار يافت كه اتفاقاً مورد استقبال آقايان شالگوني، مهدي سامع، اصغر ايزدي، عباس هاشمي و عبدالرحيمپور واقع شد، نامه سرگشاده فاطمه سعيدي است با عنوان «براي فرزندان من اشك تمساح نريزيد». اين نامه كه احتمالاً به قلم خانم اشرف دهقاني و يا آقاي فريبرز سنجري است، شاهكاري است از اخلاق و ادب و مچگيري. فعلاً از پرداختن به كشته شدن دو فرزند ايشان درميگذرم و فقط به نحوه دستگير شدن ايشان و موضوعي كه از جانب من مطرح شده است ميپردازم.
من در صفحه 478 با اشاره به مراجعت خانم سعيدي به اتفاق شعاعيان به منزلي كه احتمالاً لو رفته بود نوشتهام «فاطمه سعيدي نحوه دستگير شدن خود را بارها در بازجوييهاي مختلف بيكم و كاست تكرار ميكند.» و تأكيد كردهام «او هيچ انگيزهاي براي خلافگويي و وارونه نمودن ماجراي دستگيري خود نداشته است.»
خانم فاطمه سعيدي اينك مينويسد: «بلي، شكنجهگران ساواك ناچار بودند همه آنچه كه من در مورد نحوه دستگير شدن خود به آنها ميگويم را بپذيرند و تصور كنند كه من حقيقت را به آنها گفتهام. اما آيا واقعيت به همانگونه بود كه من براي آنها تكرار ميكردم؟» و سپس ادعا ميكنند كه برخلاف نظر من در نحوه دستگيري خود حقيقت را به بازجويان ساواك نگفته است. فقط ميتوان متأسف بود؛ نه براي خانم سعيدي بلكه براي كساني كه ادعاهايشان گوش فلك را كر كرده است اما از درك يك موضوع كوچك عاجزند: دستگير شده، نحوه دستگيري خود را به دستگيركننده دروغ ميگويد.
واقعاً كه شاهكار است. فرضاً كه چنين باشد، خب، اين خلافگويي چه سودي دارد؟ نميتوان از خانم سعيدي انتظار داشت كه «در اين دوران پيري و كهولت» كتاب را خوانده باشند و موضوعي را كه مطرح كردهام درك كرده باشند. اما آيا آقاياني كه از اين سخنان استقبال كرده و به وجد آمدهاند متوجه موضوع شدهاند يا خير؟ موضوع بسيار ساده است.
نوشتهام كه در دستگيري خانم فاطمه سعيدي دو روايت در دست است. يكي روايت مصطفي شعاعيان كه مدعي است فاطمه سعيدي به همراه علياكبر جعفري براي كسب اطلاع از سلامت يكي از خانهها بدانجا رفت و دستگير شد و علياكبر جعفري نيز برخلاف وعدهاي كه كرده بود هيچ اقدامي براي استخلاص او نكرد و روايت ديگر روايت خانم فاطمه سعيدي است كه در بازجوييهاي مكرر خود ميگويد به اتفاق مصطفي شعاعيان به سوي آن خانه رفته است و در حوالي خانه موردنظر شعاعيان با تعيين قراري از او جدا شد و خانم فاطمه سعيدي لحظاتي بعد، به هنگام مراجعه به خانه دستگير شد. ايشان و كساني كه اين بيانيه را براي وي نوشتهاند ظاهراً متوجه موضوع نشدهاند و يا تجاهل كردهاند. بنابراين روشن نميسازند كه بالاخره خانم فاطمه سعيدي با شعاعيان به سوي آن خانه رفته است يا با علياكبر جعفري؟ زيرا هر يك از اين روايتها پيامدهايي دارد كه در كتاب بدان پرداختهام.
بازجويي و دستخط
آقاي فريبرز سنجري و همچنين گروهشان در بيانيههاي جداگانه به بعضي مطالب اشاراتي كردهاند از جمله نوشتهاند «برگي كه به عنوان بازجويي رفيق بهروز دهقاني ارائه شده كاملاً جعلي بوده و تقلبي بودن آن اظهر من الشمس است.» زيرا كه دستخط مندرج در آن برگه با دستخطهاي بر جاي مانده از بهروز دهقاني متفاوت است.
اين كشف ويژهاي نيست كه آقاي سنجري و گروهشان به آن نايل آمدهاند زيرا كاملاً آشكار است كه دستخط سئوال كننده و دستخط جواب دهنده يكي است. اما اگر چون دستخط متعلق به بهروز دهقاني نيست پس لاجرم جعلي است، اجازه ميخواهم كه يك مورد ديگر از اين جعليات! را خود به اطلاع برسانم. در صفحه 215 نوشتهام به علت گلولهاي كه به دست راست فرهودي خورد... . اگر به عكس او نيز دقت شود معلوم است كه يكي از دستان او كه همان دست راست باشد به گردن آويخته است.
اصولاً عموم افراد راست دست هستند و فرهودي نيز در ميان اين عموم بود و در نتيجه فرهودي نميتوانست خود بازجويياش را بنويسد بنابراين همه آنچه كه از قول فرهودي آمده است تماماً جعلي است! و يا اصولاً فرهودي هيچگونه بازجويي نشده است. اما خير! هر گاه متهم بنا به دليلي نميتوانست بنويسد بازجو، هم سئوال را مينوشت و هم جواب را.
توهم بهرهبرداري ابزاري از سند
آقاي سنجري مينويسد: به نيت خراب كردن حسنپور در بخش اسناد، سندي از بازجويي او آوردهام كه در آن شاه را اعليحضرت همايوني خوانده است. ظاهراً آقاي سنجري كتاب را نخواندهاند. من نوشتهام كه تا چند روز ساواك از فعاليتهاي پنهاني حسنپور بياطلاع بود و سئوالاتي كه از وي ميشد بيارتباط با فعاليتهاي پنهانش بود و اين سند را نيز به عنوان شاهد اظهار خود آوردهام، اما اكنون آقاي سنجري با نيتخواني نتيجه ديگري ميگيرد. ديگر ايرادات آقاي سنجري نيز از همين نوع است. بنابراين بهتر آن است كه از آنها بگذريم. ايشان درباره حسن فرجودي نيز نكات تأملبرانگيزي مطرح كردهاند كه بدان خواهيم پرداخت. ولي بهتر بود ايشان روشن ميساختند كه چرا نام حسن توسلي در ميان كشتهشدگان سازمان آنان به چشم نميخورد؟ و خانم دهقاني از وي چه اطلاعي دارند؟
خانم زينت ميرهاشمي در آرش نوشتهاند نادري مردسالار و ضدزن است چون از قول ابوالحسن شايگان نوشته است كه آگاهي تئوريك افسرالسادات حسيني نزديك به صفر بوده است. با اين استدلال بايد گفت مرضيه تهيدست شفيع (شمسي) نيز مردسالار و ضدزن است! زيرا كه خود در كنگره اول سازمان گفت كه «توانايي تئوريك چنداني» نداشته است! (كتاب كنگره، ص 53) نادري مردسالار و ضد زن است چون خانم ميرهاشمي و آقاي سامع هيچ دليلي براي آن اقامه نميكنند.
سامع و رابط سياهكل رود
آقاي مهدي سامع نيز در آرش مطالبي نوشتهاند. ايشان با هوشمندي كه به تردستي بيشباهت نيست سعي كردهاند در درستي اسناد شبهه ايجاد كنند. ايشان با اشاره به بازجويي 8 بهمن خود كه نام حميد اشرف را افشا ميسازد مينويسند: «هدف اين جعل در بازجويي اين است كه گويا من كه در روز 22 آذر 1349 پس از سه ماه آزادي از زندان دوباره دستگير شدم در تاريخ 8 بهمن 1349 نام حميد اشرف را براي بازجويان افشا كردهام. اما اين دروغ وقتي روشن ميشود كه به صفحه 188 و 189 كتاب مراجعه كنيم.
در اين صفحه نامهاي از شيخالاسلامي رئيس ساواك رشت كه در تاريخ 15 بهمن 1349 براي اداره كل سوم ساواك نوشته شده چاپ شده است. در ماده 5 اين نامه نوشته شده از مهدي سامع درباره مشخصات رابط سياهكل رود تحقيق و با نتايج تحقيقات از رديف چهار چنانچه امروز دستگير شده در ظرف روز جاري ابلاغ فرمايند. بنابراين در تاريخ 15 بهمن هنوز ساواك اطلاعي از مشخصات رابط شهر با كوه كه رفيق حميد اشرف بود نداشت.» ايشان سپس نتيجه ميگيرد «در تاريخ 15 بهمن 1349 ساواك هنوز از مشخصات، اسم مستعار، علايم مشخصه و علايم شناسايي رفيق حميد اشرف اطلاعي نداشت و ذكر نام حميد اشرف در صفحه 184 از قول من همان «اشتباه كوچك» است كه سندسازان را رسوا ميكند.»
روشن است كه آقاي سامع در 8 بهمنماه سال 1349 از حميد اشرف سخن گفته و نام او را افشاء كرده است و نه از «عباس» رابط سياهكل رود. بنابراين همانطور كه آقاي سامع خود اذعان دارند «در تاريخ 15 بهمن هنوز ساواك اطلاعي از مشخصات رابط شهر با كوه كه رفيق حميد اشرف بود نداشت.» كاملاً صحيح است و ما نيز تصديق ميكنيم. اما ساواك در پانزدهم بهمن طبق بند 2 نامه شيخالاسلامي ميدانست كه «عباس رابط اصلي با گيلان» است. تأكيد ميكنم كه عباس و نه حميد اشرف و طبق بند 5 همين نامه خواسته شده است كه از مهدي سامع درباره مشخصات رابط سياهكل رود تحقيق نمايند.
بنابراين تا اين لحظه ساواك ميداند كه شخصي به نام عباس رابط اصلي گيلان است ولي نميداند كه اين عباس همان حميد اشرف است كه سامع در هشتم همان ماه درباره او سخن گفته است. ضمناً ساواك مشخصات «رابط سياهكل رود» را از مهدي سامع ميخواهد. اين نامه حتي روشن نميكند كه آيا شيخالاسلامي در لحظه مخابره خبر ميدانسته است كه عباس يعني «رابط اصلي گيلان» همان «رابط سياهكل رود» است يا خير؟ بعداً و به همت آقاي سامع براي ساواك روشن شد كه عباس همان حميد اشرف است!
حتي اگر فرض را بر اين استوار سازيم كه در پانزدهم بهمن ساواك ميدانسته است كه «رابط اصلي گيلان» و يا «رابط سياهكل رود» همان حميد اشرف است درخواست عطارپور و شيخالاسلامي از اداره كل سوم براي انجام تحقيق از مهدي سامع درباره «عباس» باز هم به كار آقاي سامع نميآيد زيرا همانگونه كه در كتاب ملاحظه كرديم حميد اشرف در سال تحصيلي 49 در دانشكده ثبتنام كرد. بنابراين ساواك هنوز اطلاعات دقيق شامل علائم مشخصه و علائم شناسايي از حميد اشرف و يا عباس در اختيار نداشت. بنابراين طبيعي بود كه از سامع خواسته شود تا اين مشخصات را در اختيارشان بگذارد.
آقاي سامع همچنين يك رندي كوچك ديگري نيز مرتكب شده است. ايشان مينويسد: «هدف اين جعل در بازجويي اين است كه گويا من در روز 23 آذر 1349 پس از سه ماه آزادي از زندان دوباره دستگير شدم...». ايشان در 23 آذر «گويا» دستگير نشدند بلكه حتماً دستگير شدند! آقاي سامع اكنون بذر شبهه ميكارند تا بعداً محصول خود را درو كنند.
شبهاتي كه واحديپور طرح ميكند
آقاي ايرج واحديپور مطالب نسبتاً سودمندي در آرش نوشتهاند. ايشان مينويسد كه من در صفحه 65 زمان آشنايي جزني و سوركي را در اواسط سال 45 قيد كردهام. اما چنين نيست. در سطر آغازين آن صفحه نوشتهام در تاريخ 1/11/43 منبع ساواك با كد 654 گزارش ميدهد... سپس با شرح گزارش افزودهام كه ساواك از آن پس تحركات سوركي را زيرنظر داشت و چند سطر بعد نوشتهام: «پس از اين قضاياست كه سوركي توسط ظريفي به جزني معرفي ميشود.» بنابراين تاكنون از زمان آشنايي جزني وسوركي سخني نگفتهام و چند سطر بعد در ادامه ميافزايم «به اين ترتيب، در اواسط سال 45 با اينكه در جلسات نظر مساعدي در مورد همكاري با سوركي وجود نداشت مقرر شد كه جزني به همراه ظريفي ملاقاتي با سوركي...»
من از ملاقات جزني با سوركي در اواسط سال 45 براي بررسي وضعيت او جهت عضوگيري سخن گفتهام و نه از آشنايي آن دو. گرچه همچنان زمان آشنايي آن دو محل اختلاف است. مايل نيستم بگويم آقاي واحديپور تعمداً موضوع را بد فهميدهاند بلكه ميگويم ايشان تأمل لازم را نداشتهاند، به اضافه اندكي تعجيل در پاسخگويي.
آقاي واحديپور با اشاره به موضوع عزيز سرمدي مينويسند: «بيژن جزني به من گفت كه او و رفقايش تصميم گرفتهاند خودشان را در چشم دشمن در لباسهاي ديگري نشان دهند كه توجه از آنها دور شود. دو نفر را اسم برد كه يكي عزيز سرمدي بود كه قرار بود در نقش يك قاچاقچي جلوه كند... يعني رفيقي با مصالح سازماني نقش لومپني به عهده بگيرد.» اين موضوع را كاملاً ميپذيرم ولي آقاي واحديپور بايد توجه داشته باشند كه سياست فريب دشمن زماني ميتواند مؤثر واقع شود كه افراد يا خارج از زندان باشند تا ساواك نسبت به آنان حساسيتي نداشته باشد و يا آن كه در جلسات ابتدايي بازجويي باشند تا بدين وسيله ساواك را اغفال و اغوا كنند، ولي هنگامي كه افراد به فعاليتهاي سياسي خود اعتراف ميكنند ديگر اين نوع اعترافات چه سودي برايشان ميتواند داشته باشد؟ آيا باز ميتواند ساواك را اغفال كند؟ ضمناً بايد توجه داشت كه در اين مورد خاص جزني بدون روشن ساختن موضوع از «اتهام زشت» سخن ميگويد و عزيز سرمدي، خود به سفر تفريحي و بازداشت پس از آن اشاره دارد.
آقاي واحديپور ميگويند كه خيلي از اتهاماتي كه در كتاب به حسن پور و مهدي سامع نسبت داده شده ايشان از شخص ديگري به نحو ديگري شنيده است. اولاً آقاي واحديپور نمينويسند كه آن شخص ديگر چه كسي بوده است و نحوة ديگر كدام بوده است. اگر مقصود همان است كه آوردهاند نميدانم روايت ايشان با روايت كتاب چه تفاوتي دارد. در صفحه 178 نوشتهام ابوالحسن خطيب، مهدي فردوسي و مسعود نوابخش در 16 آذر دستگير شدند و متعاقب اعترافات آنان سامع و حسنپور نيز دستگير شدند و مابقي قضايا.
آقاي واحديپور نيز تلاش ميكند تا با طرح برخي مطالب كماهميت در درستي اسناد شبهه ايجاد كند. ولي پانزده صفحه از كتاب مربوط است به اسنادي درباره تشكيلات تهران و دستگيري ضياء ظريفي و مشعوف كلانتري و... آقاي واحديپور نه تنها يك جمله در نادرست بودن اين اسناد سخن نگفتهاند بلكه حتي روايت ايشان با محتواي اسناد هيچ تناقضي ندارد. البته انتظار بود كه ايشان در مورد شبهه اينجانب درباره كمك شهرياري به خروج صفايي فراهاني و صفاري آشتياني مستدل سخن ميگفتند ولي ترجيح دادند كه درباره آن سكوت كنند.
معيارهاي تشخيص حقيقت در نظر ايزدي
آقاي اصغر ايزدي صرفنظر از مطلبي كه در آرش نوشتند گفت و گويي نيز با راديو همبستگي انجام دادند كه بسيار شنيدني است. ايشان در اين گفت و گو خود را ناچار مييابند تا يكي به نعل بكوبند و يكي به ميخ. از اين رو اسناد بازجويي را آميختهاي از حقيقت و غيرحقيقت ميدانند. ولي ديگر روشن نميسازند كه معيار تشخيص حقيقت و غيرحقيقت چيست؟
ايشان در اين گفت و گو با تأييد مندرجات كتاب در مورد خود ميگويند: «همانجا [در كتاب] هيچ نكتهاي عليه شخص من ندارد.» از آنجا كه به قول خانم الاهه بقراط «يافتن حقيقت، هدف نيست.» پرسشگر راديو همبستگي ديگر نيازي نميبيند كه بپرسد: چگونه است در مورد شما حقيقت را گفته است اما در مورد ديگران نه؟!
آقاي ايزدي در پاسخ به اين پرسش مصاحبهگر كه چه «راهكارهايي براي پيشگيري از نوشتن چنين كتابهاي جعلي» پيشنهاد ميدهد، ميگويد: «مهمترين مسئله كه وجود دارد دسترسي به اسناد آن دوره است؛ اسناد اطلاعاتي و امنيتي رژيم شاه است؛ اسناد ساواك است؛ اسناد و اطلاعات بايد در اختيار پژوهشگران قرار گيرد تا بر مبناي آن اسناد يك تاريخچه نوشته شود. اسناد مخفي است، در اختيار پژوهشگران قرار ندارد. بنابراين يك منبع مهم تاريخنويسي واقعي گم است و طبعاً نميتوان يك سيماي واقعي را بدون داشتن چنين اسناد و مداركي ارائه دهيم.»
خوانندگان محترم توجه دارند كه اين سخنان را نادري نميگويد بلكه اظهارات آقاي ايزدي در گفت و گو با راديو همبستگي و در مقام منتقد كتاب است. ايشان نيز بر اين باور بود كه سيماي واقعي چريكها را بدون در اختيار داشتن اسناد امنيتي نميتوان نگاشت. گويا آقاي ايزدي به هنگام اين مصاحبه نميدانست كه چه ميگويد و پيامدهاي سخنش چيست. از اين رو نياز به زمان درازي نبود كه ايشان تجديدنظر كند و در مجله آرش بنويسد: «حتي اگر يك زنداني كاملاً حقيقت را بازگو كرده باشد، چون در فضاي ترس و ارعاب و شكنجه اظهار شده فاقد هرگونه سنديت براي تاريخنويسي است.» آقاي اصغر ايزدي هم در مصاحبه با راديو همبستگي و هم در مجله آرش از جنايت و لكههاي سياه در تاريخ چريكهاي فدايي خلق سخن ميگويد و از ميراثداران فداييها ميخواهد كه «تك تك موارد قتلهاي درون سازماني» شناسايي و محكوم گردد. گرچه ايشان از سلك چريكهاي فدايي خارج شده است ولي اين خروج از مسئوليت ايشان براي افشاي اين لكههاي سياه و جنايات نميكاهد.
چريكها و دانش تئوريك
با برخي از نقدهاي آقاي نقي حميديان آشنا شديم. ايشان نكات ديگري نيز در نقد كتاب نوشتهاند. مثلاً در ردّ كمدانشي چريكها مينويسند: «... بقيه عموماً از همان آغاز خود را بياطلاع از روابط تشكيلاتي، كم سواد، يا بياطلاع از مسائل سياسي و اجتماعي و حتي سادهلوح و نظاير اينها معرفي ميكردند. كمتر كسي بود كه به روشني و حتي با فشار، ميزان مطالعات سياسي و حد آگاهي و شناخت خود را بيان كند. تقريباً همه متهمان، آن چند كتابي را كه در پيشگفتار كتاب نامشان آورده شده به عنوان كتابهاي مورد مطالعه خود نوشتهاند. اين يك تاكتيك عادي و بديهي بود.» ايشان در صفحات بعد مينويسند: «وي [نادري] ميكوشد چريكهاي فدايي خلق را از هرگونه دانش و معلوماتي تهي نشان دهد تا هرگونه ارزش و اعتبار فكري و سياسي نيز برايشان باقي نماند!»
ايشان در ادامه به شرح و بسط اين نظر خود ميپردازند تا خلاف ادعاي نادري را نشان دهند. تصور ميكنم كه آقاي عبدالرحيمپور كه زماني در شوراي رهبري سازمان بودند و عليالقاعده بيش از آقاي حميديان از سطح تئوريك غالب اعضاي سازمان با اطلاع ميباشند با نظر من موافق هستند و نه با نظر آقاي حميديان. ايشان در سخنراني خود در نخستين كنگره سازمان ميگويند: «ما ماركسيست ـ لنينيست بوديم ولي درست به همان اندازه مادر من كه مسلمان است! كاش ما آثار ماركس و اينها را ميخوانديم. اگر ميخوانديم، اين قدر خرابكاري نميكرديم. يكي انسان چگونه غول شد را خوانده بود و فكر ميكرد ماركسيست است. بچههاي ما كتابهاي جزني را ميخواندند و ميگفتند چون جزني ماركسيست است و چون قضايا را ماركسيستي تحليل ميكند پس ما هم ماركسيست هستيم. رفقا! اين عين حقايق است.» (كتاب كنگره، ص 28)
آقاي حميديان اكنون چه ميگويند؟ اين اعترافات در زير تازش كدام تازيانه صورت گرفته است؟ «چون جزني ماركسيست است پس ما هم ماركسيست هستيم!!» اميدواريم آقاي حميديان نگويند هر كس نظر خود را دارد. آن نظر من بود و اين نيز نظر عبدالرحيم پور، زيرا در اين صورت كار بسيار خراب ميشود.
آقاي حميديان انتقاد كردهاند كه چرا من ديگر منابع از جمله كتاب ايشان را نديدهام. متأسفانه برخي منابع در اختيار من نبود. سپاسگزار خواهم بود اگر براي من ارسال كنند. اما در برخي نيز فقط خودشيفتگي و اغراق يافتم. اتفاقاً در يك مورد كه به مأخذ چريكها استناد كردم آن نيز اشتباه از آب درآمد! من با اعتماد و استناد به نشريه كار ـ ارگان اكثريت ـ نوشتم كه فرزاد دادگر كشته شده است، اما بعدها برايم معلوم گرديد كه ايشان نيز جزء منشعبين بود كه به حزب توده پيوست.
وضع سازمان در آستانه انقلاب
نقد آقاي قربانعلي عبدالرحيم پور گذشته از نكاتي كه تاكنون بدانها اشاره كرديم حاوي مطالب بسيار بااهميت ديگري نيز هست. ايشان مينويسند: «نويسنده كوشش ميكند سازمان را در سال 1356 و 1357 به يك سازمان منزوي و از نفس افتادهاي كه سراپا زير نفوذ و كنترل سازمان امنيت بود فروبكاهد. اما برخلاف ادعاي او، واقعيت اين است كه سازمان در سال 1356 و اواسط سال 1357... به بزرگترين جريان سياسي كشور بدل شده و در يك قدمي تبديل شدن به يك حزب سياسي بزرگ و پرنفوذ در كشور قرار داشت.»
ايشان در صفحه بعد همين مطلب را تكرار كرده و مينويسند: «سال 1357ـ1356 برخلاف ادعاي نويسندگان كتاب، سال ايزوله شدن سازمان چريكهاي فدايي خلق ايران نبود بلكه درست بر عكس سال گسترش ارتباطات و ارتقاع [ارتقاء] سازمان در جهت يادشده بود.»
آقاي عبدالرحيم پور همين مضمون را در چند جاي ديگر تكرار ميكنند از جمله با اشاره به چندين مورد عمليات موفق بعد از ضربات 55 ميافزايند كه نادري فقط به يك مورد اشاره و «ترجيح ميدهد براي اثبات ادعاي خود مبني بر تمام شدن كار سازمان بعد از سال 55 در مورد بقيه سكوت كند.» آقاي عبدالرحيم پور در صفحات پيشين نوشته است: «تحريف و وارونهسازي رويدادهاي گذشته، رفتاري غيرقابل دفاع، ضدعلمي و غيراخلاقي است.» البته با اين ادبيات اغراقآميز چريكها ناآشنا نيستيم ولي گويا آقاي عبدالرحيمپور فراموش كردهاند كه در كنگره اول سازمان گفتهاند: «رفقا! ميرفتم و به رفقا ميگفتم كه سازماني در كار نيست، باور نميكردند. ميگفتم سازمان بدبخت چيزي ندارد، باور نميكردند. رفيق بهروز دو روز بود كه از زندان آزاد شده بود. سوار موتور شديم. گفتم بيا به سازمان برويم كه هيچ چيز نداريم... ميآمدند و ميديدند كه راست ميگويم و چيزي نداريم.» (كتاب كنگره، ص 27)
اين فقط آقاي عبدالرحيمپور نيست كه چنين اعتراف ميكند بلكه آقاي فرجالله ممبيني در همان كنگره ميگويند: «در سال 1356 مجموعه نيروي سازمان پرعظمت چريكها را اگر جمع ميكرديد به زحمت نصف اين رديف (اشاره به يك رديف از نمايندگان) را پر ميكردند. تا نيمه سال 57، آنچه از سازمان مانده بود كمتر از ده تيم بود كه مسئوليت آن بر دوش سه چهار نفر از اعضاي معمولي و كم تجربه سازمان افتاده بود.» (كتاب كنگره، ص 16) نيازي نيست يادآور شويم كه آن ادعاها كجا و اين اعترافات كجا؟
آيا فدائيان ميتوانند از گذشته خود انتقاد كنند؟
آقاي عبدالرحيم پور مينويسند: «فدائيان خلق ايران سالهاي درازي است كه اصل انتقاد و ديالوگ و گفت و شنود را به روش برخورد در بيرون و درون خود بدل كردهاند.» بسيار عالي است. فداييان آمادهاند كه از خود انتقاد كنند و آن را بدون «تحريف و وارونهسازي» در معرض داوري قرار دهند. اما چه اتفاقي افتاده كه فداييان چنين تصميمي گرفتهاند زيرا كه به قول آقاي بهزاد كريمي: «در جنبش ما هرگز هيچ رهبري با شجاعت و شهامت از خود انتقاد نكرده است.» (كتاب كنگره، ص 20)
براي ما مهمتر از اين كه چه اتفاقي افتاده كه فدائيان ميخواهند از خود انتقاد كنند، اين پرسش است كه آيا آنان ميتوانند چنين كنند؟ بسيار بعيد است. زيرا آقاي عبدالرحيمپور ميگويد: «رفيقت به چشمت نگاه ميكند و دروغ ميگويد.» (كتاب كنگره، ص 28) وقتي فداييان در چشم يكديگر نگاه ميكنند و دروغ ميگويند آيا ميتوان از آنان انتظار داشت كه بدون تحريف و دروغ با مردم سخن بگويند؟ هرگز! البته به اين كشف تئوريك آقاي عبدالرحيمپور نيز كاري نداريم كه همه اين دروغها و رذالتها و جنايتها را مربوط به «فرهنگ قرون وسطايي» ميداند.
آقاي عبدالرحيمپور «تحريف و وارونهسازي» رويدادهاي گذشته را «غيراخلاقي» ميخوانند و همچنين ادعا ميكنند كه از روند نقد افكار و اعمال خود خرسند هستند و از آن استقبال ميكنند. بسيار خوب. بنابراين شايسته است ايشان به استقبال سخنان آقاي عباس هاشمي [هاشم] بروند. آقاي عباس هاشمي در نامهاي سرگشاده به خانم مريم سطوت به تاريخ پنج شنبه 10 بهمن 1387 ايشان را به نگارش خاطرات خود خصوصاً در دورة اقامت در شوروي تشويق ميكند و مينويسد: «قسمت مهاجرت به شوروي و رفتار رهبران با برخي اعضاي مسئلهدار كه موجب پريشاني، خودكشي و بيماريهاي رواني علاجناپذير شدهاند و يا ضدكمونيست شدهاند بنويس.... از آپارات تشكيلاتيتان، از دستهبنديها، قدرتطلبيها و خشونتي كه عليه مخالفين باند رهبري اعمال ميشد بنويس.»
من متوجه نشدم آپارات به چه معناست. گمان مي كنم مقصود ايشان آپارتايد باشد اما اين ادعاهاي آقاي عباس هاشمي يا راست است يا دروغ. اگر دروغ باشد پس بايد گفت واي به حال سازماني كه رهبران آن ـ گرچه از شاخههاي مختلف ـ يكديگر را به بدترين اتهامات ميآلايند و باز بايد گفت كه اعترافات در فضاي ترس و شكنجه هزاران بار راستتر از اظهارات خارج از فضاي ترس است. چون در فضاي ترس، بيم آشكار شدن دروغ ميرود، ولي در فضاي غيرترس، چنين بيمي وجود ندارد و مدعي از هفت دولت آزاد است. اما اگر راست باشد آقاي عبدالرحيمپور كه از روند نقد افكار و اعمال فداييان استقبال ميكند بايد پيش از آن كه ديرتر شود و ديگران دست به قلم ببرند خود به شرح اين ماجراها بپردازند. آيا اكنون آقاي حميديان و ديگر منتقدين درمييابند كه چرا من به منابع چريكها كمتر اهميت دادهام؟
بررسي موردي يك استدلال جالب
آقاي عبدالرحيم پور با جالب توصيف كردن استدلال اينجانب در مورد دروغين خواندن ادعاي آقاي محمدرضا دبيريفرد ـ حيدر ـ مبني بر ارتباط ايشان با سازمان از اوايل دهه پنجاه مينويسند: «برخلاف ادعا و اتهام بيبنياد نويسنده كتاب، محمد دبيريفرد (حيدر) با سازمان ارتباط داشته است. سازمان حيدر را به خارج اعزام كرده بود. حيدر وسط تابستان 1357 همراه دو تن به ايران برگشتند.» حق با آقاي عبدالرحيمپور است. مسلماً نميتوان انتظار داشت كه علي دبيريفرد و خانم سولماز دبيريفرد در مورد فعاليتهاي اين برادر خود سخني بگويند، زيرا ممكن است واقعاً بياطلاع بوده باشند. اما چند موضوع بايد روشن شود.
1. چگونه است كه به رغم همه ضربات كه چريكها در طي سالهاي 50 الي 53 خوردند هيچگونه ردي از ارتباط محمدرضا دبيريفرد با سازمان به دست نيامد؟ نه در بازجوييها از او سخني به ميان ميآمد و نه ارتباطات او قطع ميشد؟
2. وقتي كه سازمان براي مخفي كردن سمپاتهاي خود شتاب ميكرد چگونه ممكن است كه يك عضو و يا سمپات چند سال زندگي علني داشته باشد؟
3. ميدانيم كه ساواك و يا كميته مشترك براي دست يافتن به يك عضو متواري، اعضاء خانواده او را خصوصاً عضوي كه در مظان همكاري با سازمان ميتوانسته واقع شود، كنترل ميكرد. در اسناد مربوط به اورانوس پورحسن ديديم كه ساواك براي يافتن وي مدتي برادرش بيژن را تحت مراقبت قرار داد. چگونه است كه ساواك براي يافتن علي دبيريفرد، برادر او را تحت مراقبت قرار نداد و اگر داد، به هيچ نتيجهاي نرسيد؟
4. آقاي عبدالرحيمپور نه تنها روشن نميسازد كه آقاي محمدرضا دبيريفرد از چه زماني با سازمان در ارتباط بوده است، بلكه حتي روشن نميسازد كه ايشان در چه سالي مخفي و در چه سالي از ايران خارج شده است؟ اين موضوع ميتواند داراي اهميت باشد. من از چند تن از چريكها خواستم كه اين موضوع را روشن سازند ولي متأسفانه جواب روشني دريافت نكردم.
سرنوشت نامعلوم فرجودي و سعادتي
آقاي عبدالرحيمپور همچنين از حسن فرجودي نيز سخن ميگويد. درباره فرجودي دو تن سخن گفتهاند. يكي آقاي فريبرز سنجري كه در آن دوران در زندان بوده است. بنابراين نميتوانسته چندان اطلاع دقيقي داشته باشد و ديگري آقاي عبدالرحيمپور. آقاي عبدالرحيمپور برخلاف آقاي محمد دبيريفرد از كشته شدن فرجودي «در زير شكنجه بدون آن كه سخني بگويد»، حرفي نميزند زيرا با بخشي از اعترافات فرجودي مواجه شده است، ايشان درباره سرانجام فرجودي نيز سخن نميگويد. بنابراين به برخي سوءظنها دامن ميزند.
من براي اطلاع از سرانجام او تلاشهايي كردهام. تاكنون موفقيتي حاصل نشده است. نه تنها درباره او بلكه درباره غلامحسن سعادتي نيز. چريكها ادعا ميكنند كه سعادتي در سال 55 كشته شده است. اما چنين نيست. سعادتي در سال 1351 تحت تبليغ تورج اشتري تلخستاني واقع ميشود. در سال 1353 در سفري كه به زادگاه خود بروجرد داشت از طريق محمدرضا احمدي طباطبايي با محمود خرمآبادي كه متواري بود ملاقات و آمادگي خود را براي همكاري اعلام ميكند.
چند روز بعد مجدداً در ارتباط با تورج اشتري قرار ميگيرد. اشتري او را به خانه تكي خود ميبرد و مدتي بعد نيز در ارتباط با كيومرث سنجري قرار ميگيرد. سپس مأمور ميشود تا به گرگان برود. در آنجا با سعيدي بيدختي، علياكبر جعفري، پاشاكي و مسرور فرهنگ آشنا ميشود. پس از ضربه خوردن تيم گرگان، به تهران بازگشته و مدتي تحت مسئوليت نسترن آلآقا فعاليت ميكرد. وي در اواخر سال 1354 مسئوليت خانه تيمي واقع در خيابان ملك، سمنگان را عهدهدار بود. ابوالحسن شايگان در مورد او مينويسد: «اولين بار من سعادتي را در خانه خيابان ملك، سمنگان ديدم.
او مسئول تيم آن خانه بود... او وقتي در خانه بود يا كيومرث سنجري (به نام مستعار مهدي) به او كليشه سازي و چاپ ياد ميداد يا اينكه مشغول پليكپي ميشد... بهزاد اميري دوان و حميد آريان نيز به طور چشم بسته در آن خانه بودند كه به جز سعادتي و نسترن آلآقا ديگر كسي از افراد تيم آنها را نميديدند. افراد تيم عبارت بودند از: 1. حميد اكرامي 2. افسرالسادات حسيني 3. مردي به نام مستعار عباس (كه در وحيديه در ارتباط با علي رحيمي عليآبادي كشته شد) 4. كيومرث سنجري. سعادتي كه نام مستعار او در تيم مجتبي بود...»
پس از ضربه به خانه مهرآباد جنوبي، ارتباطات او قطع ميشود. در تاريخ 4/6/1355 در جاده شاهي ـ بابل در حالي كه رانندگي اتومبيل پيكان سرمهاي رنگي را به عهده داشت و فرد ديگري نيز همراه او بود با اتومبيل ديگري تصادف ميكند. فرد همراه او ميگريزد و سعادتي كه مجروح شده بود بازداشت و براي معالجه به بيمارستان شاهپور بابل اعزام ميگردد.
نياز به زمان درازي نيست تا او به همكاري ترغيب شود. سعادتي از زندان آزاد ميشود و در چند ملاقات با تورج اشتري حضور مييابد: «مشاراليه پس از آزادي از زندان ضمن برقراري ارتباط با تورج اشتري تلخستاني و ديگران توانسته اعتمادشان را به طور كامل جلب نمايد تا جايي كه اخيراً به او پيشنهاد نمودهاند به طور غيرمجاز از مرز افغانستان خارج و از آن طريق به فلسطين و يمن برود تا ضمن آمادگي كامل و ديدن دورههاي چريكي مجدداً در سالهاي آتي به كشور مراجعه نمايد تا بتوانند از وجودش براي تعليم ديدن افراد مبتدي استفاده نمايند.»
متأسفانه اين گزارش فاقد تاريخ است. بنابراين نميدانيم آيا اين گزارش تقدم دارد يا گزارش 9/2/56. برابر با گزارش مورخه 9/2/56 سعادتي در ساعت 12 روز قبل با تورج اشتري تلخستاني طبق قرار قبلي در انتهاي خيابان جيحون ملاقات و گفت و گو ميكنند. پس از آن ديگر هيچگونه اطلاعي از سعادتي در دست نيست. من نميتوانم باور كنم كه ساواك براي فريفتن خود و يا پروندهسازي براي تاريخ، اسنادي را جعل كرده باشد. بنابراين آقاي عبدالرحيمپور كه تنها بازمانده شوراي رهبري در آن سالهاست شايد بتوانند موضوع را روشن سازند. اگر انگشت اتهام به سوي چريكها نشانه رفته است فقط به خاطر رفتاري است كه آنان با مسعود بطحايي پس از انقلاب داشتند.
در كتاب با نام مسعود بطحايي آشنا شديم. وي جزء گروه فلسطين بود. در زندان تن به همكاري داد. پس از انقلاب چريكها او را در ستاد خيابان دهكده به محاكمه كشيدند و قصد جانش را داشتند ولي با پادرمياني چند تن از تودهايها و يادآوري اين نكته كه حزب توده هنوز از بابت تصفيههاي دروني بدنام است، چريكها از خون او درميگذرند. بطحايي سپس به خارج رفت و در انزوا مرد.
تصفيههاي درون سازماني
آقاي عبدالرحيمپور از «تراژدي حميد و اسد» بسيار غمگين و با اندوه سخن ميگويند. از فشار اندوه، زبان در كام ايشان نميچرخد و قلم ايشان از تازش و نفس ميافتد. آقاي عبدالرحيمپور مينويسند كه عازم ديدار حميد اشرف بود و در ميان راه گلرخ مهدوي را سوار بر وانتباري ديد كه رانندهاش يثربي بود. پس از اشك و آه فراوان زانوي غم در بغل ميگيرد «به گلرخ، به يثربي ميگويم اين پيام را به حميد برسانيد. كدام پيام را؟ با اشاره، از اسد و عبدالله سخن ميگويم. به او بگوييد مردم ميگويند: تهمتن، چرا؟ چون شد اين كار زشت؟» آقاي عبدالرحيمپور بابت آن تصفيهها و ازجانب حميد اشرف و ديگران پوزش ميطلبد: «تهمتن همراه سرداران سربدار - حسن نوروزي، خشايار سنجري، يوسف زركار، احمد غلاميان (هادي) و سيامك اسديان به سوي مادران داغديده و مردم رنجديده ايران ميروند در برابرشان زانو ميزنند و طلب بخشايش ميكنند.»
اولاً ميدانيم نام «اسد» به عنوان يكي از افراد تصفيه شده و نام نوروزي، سنجري و زركاري به عنوان تصفيهكننده در نامه منسوب به حميد اشرف آمده است. برخلاف آنچه كه ديگران ميگويند اكنون آقاي عبدالرحيمپور آن نامه را تأييد ميكند. ثانياً انتظار ميرفت كه آقاي عبدالرحيمپور هويت اسد را روشن سازند. آيا او همان «علياكبر هدايتتبار نخكلائي» است يا كس ديگر؟ هدايتتبار از اوايل بهمن سال 51 مخفي شد. يكي از چريكها به من گفت كه «هدايتتبار» توسط علياكبر جعفري كشته شد. بنابراين عليالقاعده ، آن دو نبايد يكي باشند. هويت اسد هنوز روشن نيست.
آقاي عبدالرحيمپور ميگويد كه سر قرار حميد اشرف ميرفته است ولي نميدانيم چرا از گلرخ مهدوي و يثربي خواسته است تا پيام وي را به او برسانند؟ آيا خود اين شجاعت را نداشت تا از خون بناحق ريخته شدهاي دفاع كند؟ و يا آن كه از جان خود بيمناك بود؟
آقاي عبدالرحيم پور ادامه ميدهد كه پس از جدا شدن از گلرخ مهدوي و يثربي به «خانه حسين، گيلهمرد بزرگ لاهيجاني» ميرود. ايشان ظاهراً فراموش كردهاند كه به ملاقات حميد اشرف ميرفته است. پس آن ملاقات چه شد؟ آيا آن دو تن را به جاي خود سر قرار اشرف فرستاد؟ آيا او ميتوانسته است قرار خود با حميد اشرف را براي آنها فاش سازد؟ آيا همه قرارهاي سازماني چنين بياهميت بود كه ميتوان آن را از ياد برد و سر قرار حاضر نشد؟ مگر قرار چريك، ناموس چريك نبود؟
آقاي عبدالرحيم پور ميگويد: «با اشاره از اسد و عبدالله سخن ميگويم.» آيا مقصود ايشان عبدالله پنجهشاهي است؟ در اين صورت اين پريشانگوييها براي چيست؟ ميدانيم كه «عبدالله» در زمان حميد اشرف تصفيه نشد بلكه به گفته آقاي مهدي فتاپور، عبدالله پنجهشاهي در سال 56 يعني در زماني كه آقاي عبدالرحيمپور در شوراي رهبري بود كشته شد. چگونه است كه ايشان اكنون خون او را به گردن حميد اشرف مياندازد؟ آيا اين كار جوانمردانه و اخلاقي است؟ آقاي عبدالرحيم پور براي بياطلاع نشان دادن خود چنان از قتل عبدالله پنجهشاهي سخن ميگويند كه گويي اين قتل كار «محفلي خودسر» در سازمان پانزده ـ بيست نفره چريكها بوده است.
جالب اينجاست كه عضو رهبري سازمان از قتلهاي درون سازماني سخن ميگويد ولي آقاي شالگوني هنوز اين تصفيهها را شايعات ميخواند! اين نيز از عجايب روزگار است، و بالاخره آن كه چرا تهمتن و سرداران همراه او بايد فقط از بابت ريخته شدن دو خون از مادران داغديده و مردم رنجديده ايران پوزش بخواهند؟ آيا در نظر آقاي عبدالرحيمپور مردم به دو دسته خودي و غيرخودي تقسيم ميشوند؟ در اين صورت حقوق شهروندي كجا رفت؟ آيا صرفنظر از شهرياري، فرسيو، نيكطبع و ناهيدي، همه كساني كه توسط چريكها كشته شدند به خاطر آن كه غير خودي بودند ريخته شدن خونشان روا بود؟ آقاي عبدالرحيم پور! من نيز با جنابعالي موافقم: «زبان هر كسي نشاندهنده دنياي دروني اوست.»
در اينجا بايد اين نكته را بيفزايم كه آقاي پيمان وهابزاده در مقالهاي با عنوان «هنوز هم وقت دانستن حقيقت نيست؟» به هنگام بحث درباره تصفيههاي درون سازماني با استناد به كتاب مينويسد: «در مورد بازجويي نيز ميتوان به تكنويسي حميدرضا نعيمي مطرح شده در كتاب چريكهاي فدايي خلق اشاره كرد كه در آن نامي از تصفيه اسد (نام مستعار) برده شده است.» بنابراين لازم است در اينجا تأكيد كنم كه حميدرضا نعيمي برغاني هيچگاه از تصفيه «اسد» سخن نگفته بلكه او از قول خشايار سنجري از فردي به نام اسد كه رابط سنجري با سازمان بوده و در همان روزها كشته شده بود نام برده است. از هويت «اسد» و چگونگي كشته شدن او فعلاً هيچ اطلاعي در دست نيست. ما حتي نميدانيم آيا اين «اسد» همان «اسد»ي است كه حميد اشرف در نامه خود به تصفيه او اشاره دارد يا خير؟
آقاي وهابزاده قضاوت شتابزدهاي نيز كردهاند. ايشان براي آن كه اثبات كنند «اين كتاب نميتواند اساس يك مطالعه علمي قرار گيرد» مينويسند: «كتاب چريكهاي فدايي خلق كشته شدن حامدي را بر اساس پرونده ساواك در 28/2/1353 در خانه تيمي رشت اعلام ميكند كه تاريخ آن درست نيست.» معلوم نيست چرا اين پژوهشگر «تيزبين» در حالي كه اسناد مربوط به ضربة خانه تيمي رشت را كه مربوط به سال 1355 است در كتاب مشاهده مينمايند به فراست درنمييابد كه درج سال 1353 فقط يك اشتباه در حروفچيني بوده است و بس و نميتوان با تعميم آن قضاوتي منصفانه مبني بر مطالعه علمي و يا غيرعلمي كتاب ارائه كرد. عجيب است كه ايشان «چند اشتباه در گزارش رخدادها و فاكتها» را در «كار تاريخنگاري ناگزير» ميدانند ولي بيدقتي در تصحيح حروفچيني را برنميتابند.
دشنام براي تقرب به رفقا
اما در اين ميان اظهارات آقاي جمشيد طاهري پور بسيار جالب است. ايشان برگهايي از دفتر زندگي خود را با عنوان «رويداد سياهكل، نابالغي خود خواسته» با كتاب مستند ساختهاند. جالب اينجاست كه ايشان درباره «شوخ چشمي» عباس جمشيدي رودباري يعني همان مطلبي كه جمشيدي رودباري خود در زير شكنجه اعتراف كرده است، سخن ميگويد و آن را تأييد ميكند، اما براي آن كه به تأييد مندرجات كتاب متهم نشود قربتاً اليالله دشنامي هم نثار نويسنده ميكند.
كالبدشكافي مستندات يك رفتار هولناك
دستور كشتن فرد مجروح براي نجات سازمان
اكنون وقت آن است كه به آن «رفتار هولناك» و كشته شدن آن دو كودك توسط حميد اشرف بپردازيم. بايد اعتراف كنم تنها بخشي از نقدهاي صورت گرفته كه براي اينجانب گوارا آمد همين اعتراض همگاني به آن رفتار هولناك بوده است، اگرچه استدلالهاي آن بسيار نااميدكننده بود. اين اعتراضات نشان ميدهد كه ناقدين در هولناك بودن آن رفتار حداقل در ظاهر با من هم رأي ميباشند. رفتاري كه زماني ميتوانست نشان از تعهد به «دستور تشكيلاتي» باشد، اكنون مورد انكار و نفرت واقع ميشود. اميدوارم آنچه كه موجب شده است همه چريكها در برابر بيان اين مسئله موضع بگيرند فقط «صغر سن» قربانيان نبوده باشد.
ميدانيم كشتن فرد مجروح يك قانون پذيرفته شده و تخلفناپذير بود، ولي متأسفانه قانونگذار روشن نكرد كه چه كساني و در چه رده سني مشمول اين قانون ميشوند. بنابراين شايد نتوان به حميد اشرف خرده گرفت كه چرا قانون حاكم بر سازمان را فرمان برد. ما از قانون سخن ميگوييم و نه از رويه. البته اين رويهها هستند كه گاه به قوانين مبدّل ميشوند. هنگامي كه حميد اشرف مسلسل خود را به سوي شيرين معاضد كه از ناحيه پا مجروح بود گرفت و گفت: تو را بكشم يا ميتواني بگريزي؟ هنگامي كه حسب اعتراف آقاي عباس هاشمي، حسيني حقنواز، با شليك دو گلوله علياكبر جعفري را كه مجروح بود از پاي درآورد، اينها رويههايي بودند كه به قانون تبديل شده بود.
اين قانون ديگر تخلفناپذير بود. چريكهاي فدايي در جزوة «بررسي درگيريها، ضربات و حوادث در دوره 6 ماهه» با بررسي درگيري خيابانهاي مشهد در 17 مرداد 54 كه ضمن آن غلام بانژاد در درگيري كشته شده و عابد رشتچي در حين فرار سيانور ميخورد، آورده است: «رفقا بايد رفيق سيانور خورده را كه ديگر قادر به حركت نبود با تير ميزدند زيرا احتمال داشت كه زنده به دست دشمن اسير شود.» (صص 6 و 7)
همين جزوه در شرح درگيري پايگاه گرگان مينويسد: «سه تن از رفقا عليرغم نداشتن طرح دفاعي به شكلي عالي عمل كرده و پس از به آتش كشيدن پايگاه و پرتاب نارنجك از در عقب خارج ميشوند. رفيق مسرور فرهنگ با شليك دشمن بر زمين ميافتد و رفيق بيسلاحي كه تازه وارد تيم شده بود، مسلسل را برداشته پس از زدن رفيق فرهنگ به همراه رفيق دختر از محاصره خارج و خود را از منطقه خارج ميكنند.» (ص 13).
خشونت سازماني و ملاحظات غيرتاريخي
آيا به راستي چريكهاي فدايي از اين موارد بياطلاع هستند كه پذيرش آن رفتار هولناك برايشان دشوار است؟ همه جزوات آموزشي چريكها بر كشتن فرد مجروح تأكيد و اصرار ميورزند. آيا حميد اشرف ميتوانست خارج از اين مقررات و چارچوب عمل كند؟ اگر امروز همه چريكها در برابر بيان آن رفتار موضع ميگيرند فقط به دليل بار عاطفي آن به علت كودك بودن ناصر و ارژنگ است، نه براي آن كه آن رفتارها را از اساس غلط بدانند. از اين روست كه همه ناقدين، سند و مآخذ آن ادعا را خواستهاند.
از نظر من فرقي نيست بين كشتن مسرور فرهنگ و كشتن آن دو كودك. هر دو غيرانساني است ولي ظاهراً منتقدان كتاب هنوز تفاوتي بين آن دو قائل هستند. آقاي فرخ نگهدار حرمت رفيق را نگه ميدارد و بر مهربان بودن حميد اشرف گواهي ميدهد. نميخواهم بحث پيشين را تكرار كنم و بگويم كه مهرباني و يا قساوت موضوعي است و قوانين حاكم بر سازمان موضوعي ديگر. هنگامي كه حميد اشرف مسلسل را به سوي شيرين معاضد گرفت و به او گفت «بزنمت يا ميگريزي» مهربان بود يا قسي؟ و يا فقط دستور تشكيلات را به موقع اجرا ميگذارد؟
از آقاي نگهدار بايد پرسيد آيا ايشان همه پديدهها را چون خصايل و صفات آدمي ثابت و پايدار ميدانند؟ گمان نميكنم چنين باشد. حتماً ايشان نيز مانند آقاي عبدالرحيم پور اعتقاد دارند: «چريكهاي فدايي به آن نگرش فلسفي و انديشه سياسي غربي (ماركسيسم) تعلق خاطر داشتند كه انسان را، جامعه انساني را و هر آنچه كه به رابطه ميان انسان و جامعه و طبيعت مربوط بود و هست را، پديدههاي مدام تغييريابنده و دگرگون شونده ميشناسد.» شناختي كه آقاي نگهدار از حميد اشرف دارند مربوط است به دوران نوجواني و اوايل جواني او.
بنابراين ممكن است كه در تلاطم روزگار و فشارهاي ناشي از زندگي چريكي، برخي صفات، جايگزين بعضي صفات ديگر شوند. گذشته از آن خانم مريم سطوت در بخش هفتم خاطرات داستانواره خود مينويسد كه روزي صبا بيژنزاده و حسين چوخاچي به تيم آنان ميروند و درباره بروز نظراتي در ردّ مشي مسلحانه در سازمان گفت و گو ميكنند و نواري را براي شنيدن در اختيار آنان ميگذارند. اين نوار محتوي گفت و گوي سه نفر از مسئولين سازمان (فرجودي، چوخاچي و هوشمند) با دو نفر از منشعبين است (حسين قلمبر و فاطمه ايزدي). «در نوار خيلي روي روابط غلط درون سازمان تأكيد شده بود و به حميد اشرف به عنوان آدمي خشن و فرصتطلب اشاره شده بود.»
نكتهاي كه مانع از آن شد كه خانم سطوت با دقت به نوار گوش دهند «حملات تند شخصي معترضين به رهبران كشته شده سازمان به خصوص حميد اشرف بود.» اميدوارم منتقدان نگويند كه خانم سطوت داستان نوشته است و اعتباري ندارد. منتقدان حتماً تأييد ميفرمايند كه خشونت موردنظر كه منشعبين در حميد اشرف سراغ داشتند متوجه مشاركت او در ترور فرسيو و نيكطبع نيست، بلكه بايد جست و جو كرد تا دريافت كه خشونت موردنظر آنان چه بوده است. خانم فاطمه ايزدي در قيد حيات هستند. عمرشان دراز باد. خانم سطوت ميتوانند از ايشان درباره محتواي نوار و خشونت حميد اشرف جويا شوند، شايد ايشان به ياد داشته باشند.
شجاعتِ اعتراف
گفتيم كه استدلال منتقدان براي نادرست جلوه دادن ادعاي من بسيار نااميدكننده است. من نوشتهام حميد اشرف اين شجاعت را نداشت كه واقعه را در جزوه «پارهاي از تجربيات جنگ چريكي شهري در ايران» ثبت كند.
آقاي شالگوني نتيجه ميگيرد: «يعني ميپذيرند كه حميد اشرف منكر قتل آن دو كودك بوده است. ناچار بايد بپذيريم كه اگر هاتف غيبي حقيقت ماجرا را خبر نداده باشد...» ديگران نيز بدين نحو سخن ميگويند.آقاي شالگوني حتماً توجه دارند كه ننوشتن با انكار كردن دو مقولة كاملاً از هم جداست. اما موضوع بسيار ساده است. من نوشتم كه حميد اشرف اين واقعه را در «پارهاي از تجربيات» ننوشت. طبيعي است كه او نميتوانست چنين كند زيرا «پارهاي از تجربيات» فقط در يك جلد منتشر شد و جلد دومي نداشت و آخرين عمليات مندرج در آن مربوط است به سال 1353. در حالي كه حمله به خانه تيمي خيابان خيام در سال 55 روي داد. اما آيا اين كه اين واقعه در پارهاي از تجربيات نيامده به معناي آن است كه در هيچ منبع ديگري نيز نيامده است و هيچ شاهد ديگري بر آن گواهي نميدهد؟
شايد اين انتظار بيمورد باشد كه از آقاي نادر زركاري خواسته شود در اين باره سخن بگويند. ايشان جزو منشعبين بود. سپس به حزب توده پيوست و اكنون «جمهوريخواه» هستند. آقاي زركاري در نيمه تيرماه سال 57 به هنگام پخش اعلاميه در اصفهان دستگير شد و به زندان رفت. او اين خبر را با خود به زندان برد. ايشان اين خبر را از بازجوها نشنيده بود بلكه از منابع خارج از زندان شنيده بود. اگر ايشان فراموش كرده باشند كه اين خبر را در زندان به چه كساني منتقل كردند من ميتوانم كمكشان كنم.
آقاي فرخ نگهدار بر خلاف ديگران جسارت به خرج داده و نيمي از واقعه را بازميگويند. ايشان مينويسند: «بعد از انقلاب، اطلاعات چريكها، به نقل از حميد، حاكي از مرگ يكي و زخمي شدن [ديگري؟] بر اثر نارنجكاندازي ساواك به درون خانه بوده است.»
اولاً آيا حميد اشرف همه درگيريهاي خود را به تفصيل براي ديگران بازگفته است يا آن كه اين درگيري استثناء بوده است؟ اگر بپذيريم كه حميد اشرف شرح درگيريهاي خود را براي ديگران بازميگفته است پس ديگر نياز به هاتف غيبي و جن و پري نيست تا اين واقعه را به امانت براي ما گذاشته باشند. ولي اگر استثنائاً اين واقعه را بازگفته، اين درگيري واجد چه ويژگي بوده است كه آن را براي ديگران نقل كرده است؟ اگر آقاي نگهدار به علت آن كه در زندان بوده، نميداند كه «دستور تشكيلاتي» درباره زخمي نيمه جان چه بوده، حتماً آقايان عباس هاشمي و عبدالرحيمپور ميدانند. آقاي عباس هاشمي يك مورد آن را در آرش براي ما روايت كرده است و من نيز به نقل از نشريات چريكها چند مورد آن را آوردهام.
شايد بتوان از برخي پذيرفت كه از كشته شدن آن دو كودك توسط حميد اشرف بياطلاع باشند، ولي قطعاً از آقاي عبدالرحيمپور پذيرفتني نيست. زيرا كه ايشان پس از كشته شدن حميد اشرف جزو شوراي رهبري بودند و عليالقاعده بر انتشار همه نشريات درون سازماني نظارت داشتند.
مثل برگ خزان
ديگر بيش از اين نيازي نيست تا استدلال كنيم كه حداقل چند تن از آقايان ميدانند ولي كتمان ميكنند. پس بهتر است ببينيم در نشريه داخلي شماره 22 دي ماه 1355 چريكها صفحات 35 الي 39 آن رفتار هولناك از زبان حميد اشرف چگونه نقل شده است: «رفيق اين طور تعريف ميكرد: صبح خيلي زود حدود ساعت 4 بود كه رفيق مسئول پاس مرا از خواب بيدار كرد و با خونسردي گفت: رفيق مثل اين كه محاصره شدهايم. با بلندگو چيزهايي ميگويند.
از جايم بلند شدم و گوش دادم. صداي بلندگو ميآمد كه از خانههاي خود بيرون نياييد. گفتم نبايد در رابطه با ما باشد. حتماً اين نزديكيها پايگاه ديگري هم هست. چون ما مورد مشكوكي نداشتيم. متعاقب اين حرفم به سرعت به طرف در رفتم و آنرا كمي باز كردم و از قسمت پايين آن به كوچه نگاه كردم كه در همان لحظه تيري از جلوي صورتم رد شد و به در نشست. به سرعت به طرف اتاق برگشتم.
از اين لحظه به بعد نارنج[ك] بود كه به حياط پرتاب ميشد و صداي انفجار و مسلسل آني قطع نميشد. پايگاه از سه طرف محاصره شده بود. سمتي كه ما در طرح دفاعي براي فرار انتخاب كرده بوديم شديداً محاصره بود و نميشد از آن سمت خارج شد. رفيق پاشاكي دو صفر را زد و رفقاي ديگر سري صفر را در حمام سوزاندند و مقداري نيز دود غليظي سالن را گرفته بود و قسمتي از سالن هم پر از شعلههاي آتش بود.
ما از طرف خانه به طرف آنها تيراندازي ميكرديم و سريها را ميسوزانديم. صاحبخانه كه پيرزني بود با وحشت از پلهها پايين آمده و ميگفت آقاي مهدوي چه شده، چه شده. من بهش گفتم مادر جنگه بيا برو توي اتاق. بعد عروسش در حاليكه بچهاش را بغل كرده بود با وحشت و داد و فرياد از پلهها پايين آمد كه چي شده چرا اينجوري ميكنند. من گفتم نترسيد جنگه بياين برين توي اتاق و روي زمين دراز بكشيد كه آنها به سرعت به اتاقي كه من اشاره كردم رفتند و آنجا ماندند. صداي نارنج[ك] و مسلسل آني قطع نميشد.
به رفيق ناصر شايگان گويا تكهاي نارنج[ك] خورده بود و كنار آتش افتاده بود و ناله ميكرد. يك رفيق دختر نيز مثل اينكه تير خورده بود و كنار آتش افتاده بود كه به طرفشان تيراندازي كردم و شهيد شدند. رفيق ارژنگ نيز بعد از اينها شهيد شد. به رفقا پاشاكي و رفيق دختر گفتم من يك نارنج[ك] به كوچه مياندازم، بلافاصله پشت سر من بياييد، نارنجك را به كوچه پرتاب كردم و بلافاصله رفيق پاشاكي و بعد من و بعد رفيق دختر از پايگاه خارج شديم. [از اينجا به بعد از سرنوشت اين دختر هيچ صحبتي نشده است]. رفيق پاشاكي از ديوار مقابل درب پايگاه بالا رفت و من پشت سر او. من نميتوانستم خود را بالا بكشم و مدتي همان طور آويزان ماندم.
وضعيت بسيار ناجوري بود و مدام به طرفمان تيراندازي ميشد. نهايت سعي خودم را كردم و به زور خود را بالا كشيدم. در اين موقع رفيق پاشاكي گفت مسلسل من گير كرده... من مسلسل كمريام را به او دادم بدون اينكه متوجه بشوم فشنگهايش در حال تمام شدن است. من كلاشينكف به دستم بود ولي اوايل با مسلسل كمريام هم تيراندازي كرده بودم و خشابهاي اضافياش هم به كمر خودم بود. بلافاصله به كوچه پريديم. من يك دفعه با حدود 20 نفر مسلسل به دست كه به طرفم نشانه رفته بودند مواجه شدم كه به سرعت گلنگدن زدم (گير كرده بود) آنها از حالت من ثانيهاي ماتشان برد و به هم فشردهتر شدند كه بطرفشان رگبار بستم مثل برگ خزان به زمين ريختند. درست مثل فيلمها شده بود.
از سمت عقب سر هم به طرفمان تيراندازي ميشد كه به رفيق پاشاكي خورد و رفيق پاشاكي افتاد. گويا فشنگ مسلسل او تمام شده بود. ديدم اگر برگردم و تير خلاص به رفيق بزنم احتمال تير خوردن خودم خيلي زياد است. از اين كار منصرف شدم. در آن لحظات در رابطه با نقش خودم در سازمان سعي ميكردم خودم را نجات بدهم كه به نظرم درستش هم همين بود. در همين جا تيري به پايم خورد كه يك دفعه احساس كردم قدرتم كم شد ولي ميتوانستم بدوم. به سرعت ميدويدم و به سمت كساني كه تعقيبم ميكردند و از اطراف تيراندازي ميكردند، تيراندازي ميكردم...»
بدين ترتيب راوي از قتل ناصر توسط حميد اشرف حكايت ميكند و اگر من مبتني بر اين روايت از كشته شدن هر دو كودك توسط حميد اشرف سخن گفتهام فقط بر اساس گواهي پزشكي قانوني است كه مرگ هر دو را ناشي از شليك به جمجمه اعلام كرده است.
در اين جا اضافه ميكنم كه سازمان پزشكي قانوني در برگة مربوطه نام ارژنگ را به اشتباه ابوالحسن ذكر كرده است.
در خاتمه لازم ميدانم يادآور شوم كه دغدغه من باز پس گيري همه مدالهاي افتخاري كه چريكها بر سينه حميد اشرف نصب كردهاند نيست. زيرا اين به خود آنان مربوط است بلكه آنچه كه براي من اهميت داشته و دارد نقد روشهاي غيرانساني است كه در لفاف بهروزي انسان «و آرمانهاي عميق نوعدوستانه و ميهنپرستانه و رهايي و خوشبختي زحمتكشان» پنهان مانده است.
كلام آخر اينكه ميتوان بار ديگر و اين بار با آرامش و بدور از «بدگماني و خيالانديشي» كتاب را مطالعه كرد و به نقد آن همت گمارد.
تو گنه بر من منه، كژمژ مبين
من ز بد بيزارم و از حرص و كين
گفت هر مردي كه باشد بدگمان
نشـنود او راسـت را با صد نشان
هـر دروني كه خـيالانديش شد
چـون دليل آري خيالش بيش شد
بيش از يك سال است كه از انتشار كتاب «چريكهاي فدايي خلق: از نخستين كنشها تا بهمن 1357» ميگذرد. در اين مدت سازمانهاي مختلف منشعب از چريكهاي فدايي، برخي اعضاي سابق و لاحق اين سازمان و تني چند از علاقهمندان، هريك به فراخور دركِ خود از محتواي كتاب، اطلاع از رويدادها و بهرهمندي از ادب به نقد آن پرداخته و نسبت به آن واكنش نشان دادند. اين نقدها، عموماً در سايتهاي مربوط و يا نزديك به «فدايي»ها و تعدادي نيز در يكصد و دومين شماره نشريه آرش كه در فرانسه و به همت آقاي پرويز قليچخاني منتشر ميشود، انتشار يافته است. بر خود فرض ميدانم از همه آنان، چه كساني كه به منظور «تدقيق» و چه آنان كه به نيت تخريب درباره كتاب سخن گفتهاند تشكر نمايم، زيرا از همه آنان آموختم كه بايد با وسواس و دقت هر چه بيشتر سخن بگويم. اميد است چنين باشد.
حيطهی موضوعی نقدها
پيش از پرداختن به اين نقدها تذكر دونكته را لازم ميدانم:
1. نقدهاي صورت گرفته، صرفنظر از دشنامهاي آن، در بعضي موضوعات مشتركاند. بنابراين، موارد مشترك را يك جا پاسخ ميگويم و بقيه موارد را به تفكيك. طبيعي است كه در اين پاسخ به اهمّ موارد توجه خواهم كرد، زيرا پرداختن به بند بند نقدها خارج از حوصله و ملالآور خواهد بود. سعي كردهام به اختصار سخن بگويم. اين اختصارگويي، ممكن است براي كساني كه كتاب را و يا نقدها را مطالعه نكردهاند، اندكي مبهم باشد، از اين بابت پوزش ميطلبم.
2. از همه موارد بيپايه لاجرم درميگذرم. مثلاً ادعا شده است چون جنبش چپ در حال اعتلاء است (بيانيه مشترك دو سازمان، فريبرز سنجري، اصغر ايزدي، هايده مغيثي، نقي حميديان) پس حكومت براي از اعتبار انداختن آن به انتشار اين كتاب مبادرت ورزيده است. با اين استدلال اگر در سال 1369 كتاب دو جلدي ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، توسط مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي انتشار يافت، ناشي از نگراني حكومت از «برآمد» سلطنت پهلوي بوده است و يا اگر در سال 1377 زندگينامه سياسي مظفر بقايي توسط همين مؤسسه انتشار يافت باز در نتيجه نگراني از «برآمد» حزب زحمتكشان بوده است. و اگر يك سال پيش از انتشار كتاب «چريكهاي فدايي» كتاب «ساواك» با تكيه بر اسناد انتشار يافت حتماً ناشي از نگراني حكومت از اعتلاء ساواك بوده است! اكنون حكومت همزمان بايد نگران برآمد «ساواك» و «چريكهاي فدايي» باشد. پس شايستهتر آن است كه از اين سنخ سخنان درگذريم.
پيش از همه، تقريباً با فاصله اندكي از انتشار كتاب، آقاي فرخ نگهدار دبير اول پيشين سازمان فدائيان خلق ايران ـ اكثريت ـ نظرات خود را توسط دوستي براي اينجانب ارسال كردند. مدتي بعد ايشان همان متن را با مقداري دخل و تصرف و تغيير كه احتمالاً در نتيجه گفت و گو با «دهها تن از خوانندگان» بوده است، منتشر ميسازند.
ايشان مينويسند: «اولين سئوالي كه براي اكثريت قريب به اتفاق خوانندگان مطرح بود اين بود كه هدف حكومت از انتشار اين كتاب چيست؟» اين سئوال توسط ديگران نيز مطرح و براي آن پاسخي هم ارائه شده است. شايد انتظار بيموردي نباشد كه «فدائيها» پس از عمري كار سياسي و در آستانه پيرانه سري بايد تا به حال آموخته باشند كه كند و كاو در انگيزه و نيت نويسنده نه ممكن است و نه مطلوب.
كاويدن نيت نويسنده در نقد كتاب ره به جايي نميبرد. آنان در برابر متني قرار دارند كه مدعيست تلاش كرده است تا «سيمايي» از چريكهاي فدايي ترسيم سازد. بنابراين بايد اين متن مورد نقادي قرار گيرد. صرفنظر از اين كه نويسنده آن كيست و چه نيات «نيك و بدي» در سر پرورانده است، ميتوان همه متن را جزء به جزء در بوته نقد نهاد و عيار و خلوص آن را تعيين نمود و حتي آن را مردود شمرد، ولي نميتوان از راه نيتخواني به درستي و نادرستي متن حكم كرد.
اوجگيري يا افول مبارزه مسلحانه
آقاي نگهدار ميكوشند نشان دهند كه ميل به مبارزه مسلحانه و قهر در سازمان چريكهاي فدايي خلق تدريجاً رنگ ميباخت و جاي خود را به كار «سياسي» ميسپرد. نظريات جزني، آرام آرام جايگزين نظريه مسعود احمدزاده ميشد، بنابراين در نقد نظر نويسنده مينويسند: «اهميت بزرگ اشاعه و غلبه نظريات جزني در سازمان، كه از اوايل سال 53 به بعد رخ داد، مشخصاً در محدود كردن ميزان تكيه بر قهر بود.» هيأت سياسي سازمان فدائيان خلق ايران ـ اكثريت ـ و كميته مركزي سازمان اتحاد فدائيان خلق ايران در بيانيه مشترك خود مينويسند: «القاء ديگر كتاب اينكه، هر چه از عمر حركت چريكي ميگذشت، گويا نظاميگري در آن تشديد ميشده است. اين ادعا هيچ سنخيتي با واقعيت ندارد و كاملاً خلاف مسير طي شده توسط جنبش چريكي است.»
آقاي عبدالرحيم پور نيز مينويسند: «از مقطع اوايل سال 1354 به بعد، مبارزه مسلحانه، ديگر مفهوم و معنا و نقشي كه در سال 1350 تا 1352 در سازمان پيدا كرده بود، نداشت.» (آرش شم 102)
البته ايشان روشن نميسازند كه از آن پس مبارزه مسلحانه چه مفهوم و معنا و نقشي داشته است ولي اين مطالب در حالي اظهار ميشود كه آقاي عبدالرحيمپور در ادامه اطلاع ديگري به دست ميدهند: «در فاصلهاي كه آقاي نادري كار سازمان را پايان يافته اعلام ميكند (بعد از ضربات 55 تا انقلاب) فقط يكي از تيمهاي سازمان 10 فقره عمليات موفق» داشته است. به گمان اينجانب اين اظهار آقاي عبدالرحيم پور با مطالب آقاي نگهدار و بيانيه مشترك ناسازگار است.
به عبارت ديگر حسب اظهار آقاي عبدالرحيم پور «نظاميگري» تا آستانه انقلاب همچنان در سازمان غلبه داشته است مگر آنكه تأويل و تفسير ديگري از نظاميگري و يا «عمليات» بدست دهيم. ضمن آن كه آقاي نگهدار تأكيد دارند كه غلبه نظريات جزني از اوايل "سال 53" به بعد رخ داد. آيا با اين داوري ايشان ميتوان موافق بود در حالي كه در همان سال 53 ده عمليات نظامي روي داد و تا سال 54 نيز ادامه يافت؟ آقاي نگهدار حتماً توجه دارند كه رسوخ نظرات جزني در سازمان كند و بطئي بود و حتي فراگير نيز نشد و عدهاي بر مخالفت با آن پاي ميفشردند.
ملاحظهكاري در نقد
در كتاب، نقش آقاي مهدي سامع را در لو رفتن عمليات سياهكل نشان دادهام و اضافه كردهام كه نه كسي توضيح داد و نه كسي توضيح خواست كه چرا غفور حسنپور، اعدام شد، ولي آقاي مهدي سامع كه نقشي چون او در گروه داشت و به رغم دستگيري همزمان جان به در برد، قدر ديد و بر صدر نشست. اكنون آقاي نگهدار مينويسند من در مورد «قضاوت زندانيان و سازمان» درباره مهدي سامع اشتباه كردهام. به عبارت ديگر آقاي نگهدار ميگويند كه برخلاف نظر من آقاي مهدي سامع مقبوليتي در سازمان و در ميان زندانيان نداشت.
از همين رو، پس از انقلاب هنگامي كه صلاحيت مهدي سامع براي عضويت در سازمان مورد بحث واقع شد با اشاره به نقش او در ماجراي سياهكل اين صلاحيت با اما و اگرهايي توأم بود، ولي بهتر بود آقاي نگهدار كه در تلاش است «بر برخي از نادانستهها و كجدانستهها و كدورتهاي حقايق و حوادث نسل خود نور افكند»، قضاوت زندانيان و سازمان را به تمامي درباره وي بازميگفت. زيرا تنها در اين صورت است كه حقايق آشكار خواهد گرديد. وقتي آقاي نگهدار چنين با احتياط و ملاحظه دربارة جريانات سخن ميگويند هيچگاه نميتوان انتظار داشت آن طور كه ادعا ميكنند، نگاهي انتقادي به عملكرد سازمان داشته باشند.
شكنجه و اعتبار اعترافها و اسناد
آقاي نگهدار مينويسند: «اعتراف زير شكنجه هرگز ملاك حقيقت نيست» و استناد به آن غيراخلاقي است.
تقريباً همه كساني كه به نقد كتاب پرداختهاند تأكيد دارند «ورقههاي بازجويي كه زير تازش تازيانهها نوشته و امضا شدهاند نه اعتبار تاريخي و نه اعتبار حقوقي دارند» (بيانيه مشترك دو سازمان). آقاي فريبرز سنجري نيز نوشتهاند: «استناد به اعترافاتي كه در زير شكنجه اخذ شده، عملي غيرانساني، غيراخلاقي و فاقد هرگونه وجاهت حقوقي و قانوني است.»
خانم زينت ميرهاشمي مينويسد: «محمود نادري كار ساواك را يافتن حقيقت ميداند اما به اين سئوال جواب نداده است كه يك چريك فدايي كه در هنگام دستگيري به هيچ دنياي ديگري جز همين دنيا اعتقاد ندارد و قرص سيانورش را ميخورد تا زير شكنجه اطلاعات ندهد، يعني جانش را آگاهانه فدا ميكند چگونه ميتواند داوطلبانه و بدون فشار و شكنجه حقيقت را در اختيار بازجويانش بگذارد؟» آقاي محمدرضا شالگوني براي بياعتبار ساختن اسناد مينويسند: «بيطرفي درباره شكنجه، با هر توجيهي كه باشد خواه ناخواه، همدستي با شكنجهگران است... تصادفي نيست كه در تمام كتاب از توحش شكنجهگران ساواك و حتي از شكنجه تقريباً سخني به ميان نميآيد.
به علاوه آنها ميدانند كه هر سخني درباره شكنجه لااقل تا حدي اعتبار اطلاعات موجود در اسناد ساواك را زير سئوال خواهد برد.» آقاي اصغر ايزدي مينويسد: «نويسنده اما از بيان اين حقيقت كه اين اسناد در زير بازجويي و شكنجه تهيه شده ابا دارد و به جاي واژه بازجويي از «در شرايط خاص» نام ميبرد... حتي اگر يك زنداني كاملاً حقيقت را بازگو كرده باشد چون در فضاي ترس و ارعاب و شكنجه اظهار شده فاقد هرگونه سنديت براي تاريخنويس است.» آقاي نقي حميديان مينويسد: «به گمان من اين كتاب به دليل اين كه بر اسناد مجرمانه ساواك تهيه گرديده از بنياد مجرمانه است.» همچنين ديگران نيز كمابيش به اين موضوع اشاره كردهاند. بنابراين من بايد نظر خود را در مورد «شكنجه» و «اعتبار اسناد» روشن سازم.
1. درباره شكنجه به گونهاي سخن گفته شده است كه گويا من آن را به كلي انكار كردهام؛ در حالي كه چنين نيست. از ساواك و كميته مشترك انتظاري جز داغ و درفش و شكنجههاي سبعانه نبود و در اين باره نيز بسيار گفته و نوشته شده است و تكرار آنها در اينجا بيمورد بود زيرا موضوع كتاب «چريكهاي فدايي خلق» ميباشد و قطعاً نميتوان در صدر و ذيل هر سند و هر بازجويي وجود شكنجه را يادآور شد و تأكيد نمود كه اين اعترافات در زير شكنجه صورت گرفته است.
2. گفته شده است اعترافات زير شكنجه فاقد وجاهت قانوني و حقوقي است و در محاكم نيز اين نوع اعترافات پذيرفته نيست. اولاً بهترين گواه بر درستي مندرجات بازجوييها همين نقدهايي است كه نوشته شده است. ـ بدان خواهيم پرداخت ـ ثانياً جالب است كه تقريباً تمامي نقدنويسان محترم ضمن بياعتبار خواندن بازجوييها، نميتوانند اشتياق خود را براي دستيابي به اين اسناد پنهان دارند و از «شل شدن قفلهاي آويزان بر در اسناد تاريخي» استقبال ميكنند و حتي نگارش تاريخچة سازمان متبوع خود را منوط به بهره گرفتن از اين اسناد ساختهاند.
آنان فقط از دستيابي مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي بر اسناد گلهمند و ناخرسند هستند. ثالثاً منتقدين ادعا ميكنند كه چون بازجوييها در زير شكنجه نوشته شده است پس بياعتبار است. بايد پرسيد كه مقصود از شكنجه چيست؟ آيا مراد آزار و اذيتهايي است كه بر جسم و پيكر يك اسير وارد ميشود؟ اگر مقصود اين باشد آنگاه بايد روشن كنيم كه چگونه ممكن است در چنين حالتي دهها صفحه گاه با خطي خوش و خوانا و بدون قلمخوردگي و حشو و زوايد و با بيان تمامي جزئيات و در جلسات متعدد مطلب نوشت؟
بنابراين، همه بازجوييها در زير شكنجه به معناي متداول آن انجام نپذيرفته است. برخي از آقايان مانند آقاي اصغر ايزدي براي گريز از اين پرسش مينويسد: «حتي اگر يك زنداني كاملاً حقيقت را بازگو كرده باشد چون در فضاي ترس و ارعاب و شكنجه اظهار شده فاقد هرگونه سنديت براي تاريخنويسي است.» استدلال ايشان بسيار عجيب است. حتي بيان حقيقت در فضاي ترس هيچگونه سنديتي ندارد. آقاي محمدرضا شالگوني بيش از ديگران براي بياعتبار ساختن بازجوييها تلاش كرده است. از اين رو راه افراط پيموده و مثالهاي نامعمول و نامعقول ارائه كرده است. مثلاً مينويسند: «هر مبارز گرفتار... گاهي مجبور ميشود خود را حتي طرفدار رژيم جا بزند؛ و يا حتي با لحن تأييدآميزي از رهبر يا رهبران رژيم سخن بگويد.»
سخن ايشان را اجمالاً ميتوان پذيرفت ولي بهتر بود ايشان مثالهاي عينيتر و واقعيتري ارائه ميكردند. آقاي شالگوني بايد نشان دهند كه من در كجا از چنين اسنادي استفاده كردهام. اگر مقصودشان نامه عباس سوركي به رياست ساواك است گمان نميكنم نياز به استدلال باشد تا دريابد نويسنده كه در صفحات بعدي به تلاشهاي وي براي تشكيل يك گروه مسلح اشاره دارد نميتواند آن نامه را نشانهاي از ضعف او در برابر رياست ساواك قلمداد كند. اما اگر مراد ايشان اسناد مربوط به نابدل و فلكي است كه در ضمايم آمده است من هيچگونه داوري درباره آنها ندارم. هم ميتواند تلاشي باشد براي رهيدن ازمرگ، كه در جاي خود ميتواند مستحسن نيز باشد، هم ميتواند ناشي از تغيير نگاه آنان به سودمندي مبارزه مسلحانه تفسير گردد.
آقاي شالگوني ضمن آن كه موضوعات نسبتاً درستي را در مورد بازجويي زير شكنجه به معناي متداول آن بيان ميكند ولي به بازجوييهاي پس از سپري شدن شكنجه ـ تأكيد ميكنم به معناي متداول آن ـ هيچ اشارهاي ندارند. همه استدلال ايشان معطوف است به «همان 24 يا 48 ساعت اول». ايشان به درستي بيان ميكنند در «اوراق بازجوييها هر اطلاعات داده شده توسط فرد زير بازجويي ضرورتاً به معناي اطلاعات تازه براي بازجو نيست» و در ادامه مينويسند: «در اوراق آخرين جلسات بازجويي هر فردي ممكن است با كروكي روابط افراد مختلف، فهرستي از نامها، تكنويسيها درباره افراد مختلف، يا تاريخچة شكلگيري گروه روبرو بشويم. ولي از هيچيك از اينها نميشود نتيجه گرفت كه فرد موردنظر در تاريخ نوشتن اين اوراق، اطلاعات تازه يا باارزشي به بازجو ميداده است.»
من ميپذيرم كه اطلاعات متهم در "زمان مقرر" چه 48 ساعت، چه 24 ساعت و چه 6 ساعت ميتواند گمراهكننده و "اطلاعات فريب" باشد. آيا از اين سخن ميتوانيم نتيجه بگيريم كه پس همه اطلاعات مندرج در بازجوييها در طول دوران محكوميت "اطلاعات فريب" است؟ قطعاً چنين نيست. به عنوان مثال توجه كنيد به بازجوييهاي "مردان جنگل". آيا اطلاعاتي كه آنان در بازجوييها ارائه كردند كه حاوي شرايط بسيار توانفرسا و دشوار آنان در كوهستان بود يكسره "اطلاعات فريب" است؟ آيا آنان مسيرهاي ديگري پيمودند؟ آيا درگيريشان با دشمن به نحو ديگري بوده است؟ دستگير شدنشان چطور؟ بنابراين راهي نيست جز اين كه بپذيريم بازجويي مگر در موارد شاذ با حقيقت همراه است. به راستي نميدانم كه آقاي شالگوني در صدد اثبات چيست؟!
حقيقت، نقد اسناد و پرخاشگريِ سازمان يافته
صرفنظر از آقاي شالگوني كه باب بحث در اين باره را گشودهاند ديگران ترجيح دادهاند بدون بحث و گفت و گو استفاده و استناد به اسناد را محكوم كنند در حالي كه بايد توجه داشته باشند براي ردّ و اثبات هر نظريهاي: دلايل قــوي بايــد و معنــوي نه رگهاي گردن به حجت قوي آنان احساسات و پرخاشگري را جاي استدلال نشاندهاند در حالي كه بايد خلافنظر مرا به اثبات ميرساندند و ثابت ميكردند كه ساواك هيچ نيازي و تلاشي براي يافتن حقيقت نداشت. در صورت اثبات چنين گزارهاي با اين پرسش مواجه ميشويم كه چرا متهمين دهها و گاه صدها برگ مطلب مينوشتند؟ آنان چه اصراري داشتند اين مطالب را كه مورد نياز ساواك نيز نبوده است با دقت هر چه تمامتر و با توصيف جزئيات براي بازجويان بنويسند؟ چارهاي نيست جز آن كه بپذيريم ساواك براي تأمين اهداف قطعاً ضدانساني، ضدملي و سركوبگرانه خود مجبور بوده است براي يافتن حقيقت تلاش كند.
حتي اگر هميشه اين تلاشها با موفقيت نيز همراه نميشده است. ساواك و كميته مشترك ضدخرابكاري با پديدههاي موهومي مبارزه نميكردند. آنان خواهي، نخواهي ناگزير بودند كه بدانند كه گروههاي مخالفشان كيستند و چه ميگويند. از اين روست كه ناقدين سياست دوگانهاي در برابر اسناد پيش گرفتهاند. آنان از برخي اسناد مندرج در كتاب عليه رقيب و حتي عليه نويسنده و يا به سود اين و آن چريك استفاده ميكنند، ولي از تأييد مجموع آنها امتناع ميورزند. آنان هنوز گرماي بوسههاي داغ رودباري و نوروزي را با تمام وجود حس ميكنند، ولي انتقاد رودباري از حميد اشرف را برنميتابند.
آقاي نقي حميديان دو وجه براي اسناد قايل است. وجوه مثبت و وجوه مبهم، انحرافي و نادرست. ايشان برخي از وجوه مثبت را برميشمارد و سپس به وجوه مبهم، انحرافي و نادرست پرداخته و مينويسد: «آنان (متهمان) كوشش ميكردند از علايق خود به زندگي، تحصيل و شغل خوب و درآمد بالا و سكس و غيره حرف بزنند.» ايشان نيز مانند آقاي شالگوني براي اثبات مدعاي خود راه افراط و اغراق ميپيمايد. نه در اسناد كتاب از اين موضوعات يعني از علاقه به زندگي و سكس سخني به ميان آمده است و نه در مابقي اسنادي كه از آنان استفاده نشده است.
حتي بازجويي خود ايشان نيز تقريباً از اين نوع «علايق» تهي است. ايشان و آقاي شالگوني براي آنكه به خوانندگان بقبولانند كه اسناد عاري از اعتبار است مواردي را مطرح ميكنند كه اساساً موضوعيت ندارد و سالبه به انتفاء موضوع است. آقاي نقي حميديان مينويسند: «حال باكتابي روبرو ميشويم كه نويسندگان آن، چنان از اسناد سخن ميگويند كه تو گويي اسناد آن چناني حتي ميتوانند روح و جان همه رويدادها و روندها را توضيح دهند.» وي اضافه ميكند: «به گمان من بخش بزرگي از محتويات اين اسناد، حاوي دروغ و جعل اطلاعات گمراهكننده، اضافهگوييهاي منحرفكننده، سناريوهاي از پيش ساخته شده و ضدونقيض گوييهاي ظريف و زيركانه است.»
آقاي حميديان ميدانند من ادعا نكردم كه اسناد موجود ميتوانند «روح و جان همه روندها و رويدادها» را توضيح دهند، از اين رو از ديگران خواستم كه در تكميل اين اثر بكوشند. اما با كليگويي نيز نميتوان ادعاي خود را به كرسي نشاند و گفت "بخش بزرگي" از اين اسناد حاوي دروغ و جعل اطلاعات گمراهكننده است. آقاي حميديان ميتوانند همه نقدها را مطالعه كنند آنگاه گواهي خواهند داد كه داوري ايشان از سر علم و اطلاع نبوده است و ناقدين جز چند مورد كم اهميت نكتهاي نيفزودهاند. متأسفانه فرهنگ سياسي آقايان دوسويه دارد. يك سوي آن مطلقگرايي است و سوي ديگر كليگويي. ناقدين محترم در تكريم سازمان متبوع خود مطلقگرا هستند و در نقد كتاب كليگو.
برداشتهاي ذهني و خيانت
«چريكهاي فدايي خلق» يا همان گروه چند نفره موسوم به اشرف دهقاني همچنين آقايان محمدرضا شالگوني، اصغر ايزدي و قربانعلي عبدالرحيمپور ادعا كردهاند كه اينجانب مسعود احمدزاده را خائن خواندهام. اين آشكارا يك اتهام است زيرا كه من هيچگاه او را خائن نخواندهام. من در مقام يك گزارشگر تلاش كردهام از داوري بپرهيزم. تعيين خدمت و خيانت چريكها از جمله مسعود احمدزاده به عهده مردم و به عهده تاريخ است. ضمن آن كه هرگونه مبارزه عليه ستم، بيعدالتي و وابستگي را واجد ارزشهاي انساني ميدانم.
آنچه كه من نشانه گرفتهام و اكنون ناقدين ميكوشند با جنجالآفريني و اتهامزني بدان پاسخ ندهند معيارهاي معوجي است كه آنان براي تعيين خدمت و خيانت، وضع و مقرر كردهاند. اتفاقاً همين معيارهاي معوج است كه صرفنظر از نيت واضعين آن ميتواند جنايت بيافريند. چنان كه آفريد. سخن من اين نيست كه چرا مسعود احمدزاده در جلسه پنجم بازجويي تلفن خانه چنگيز قبادي و همسرش را افشا كرده است. بلكه سخن من اين است كه چرا او با آن كه ميدانست قبادي و مهرنوش ابراهيمي متواري هستند و ساواك هنوز به آنان دست نيافته است تأييد كرد كه عكسهاي به دست آمده در خانه متعلق به «جواخيم و همسرش» است. در اينجا اصلاً «زمان مقرر» مطرح نيست بلكه سودمندي اين اطلاعات براي ساواك مطرح است. نميتوان از پاسخ گريخت و گفت: «ولي چنگيز قبادي در تاريخ 8/7/50 در جاي ديگر و بيارتباط با اين منزل درگير و كشته شد.» اگر فرضاً گشتهاي شكار ساواك با در دست داشتن عكس آن دو آنان را در خيابان شناسايي و شكار ميكرد، آن گاه چه پاسخي براي ارائه داشتيم؟
نادري اين هوشياري را داشت تا براي تأمين نيتي كه آقايان ادعا ميكنند؛ بر تاريخ اين بازجويي تأكيد نكند و يا آن را حذف كند ولي چنين نكرد چون چنان نيتي نداشت.
اگر گفته شود كه «شكنجههاي وحشيانه» تاب و توان او را براي مقاومت ربوده بود و ناگزير لب به سخن گشود ميتوان گفت تاب و توان افراد متفاوت است. كسي زودتر و كسي ديرتر از تاب و توان خواهد افتاد. پس نه ابراهيم سروآزاد خائن است و نه مناف فلكي و نه حتي نوشيروانپور كه خود را مرد اين ميدان نديد و راه عافيت برگزيد. نتيجه اين معيارهاي نادرست چه بود؟ آيا جز نهادينه كردن خشونت؟ و خائن و خادم خواندن ديگران با معيارهايي كه بنياد آن بر باد است؟ البته آقاي عبدالرحيم پور با انتقاد از اطلاق «لفظ خيانت» به كساني كه در «زير شكنجه حرف زده بودند» ادعا ميكنند «اين برداشتهاي ذهني بعدها اصلاح شد. ميزان مقاومت را از دو روز به 24 ساعت بعد به 12 ساعت و بعد به 6 ساعت فروكاستيم.»
تعبير گانگستريسم
در اينجا نميخواهم متعرض اين بحث شوم و نتيجه بگيرم كه مطابق سخنان آقاي عبدالرحيمپور «اعترافات زير شكنجه» مقرون به صحت است و حظي از حقيقت برده است. و البته به راست و دروغ اين ادعاي آقاي عبدالرحيم پور نيز كاري ندارم بلكه فقط به همان «برداشت ذهني» و معيارهاي معوج است كه كار دارم و آنها را معيوب و منشأ بسياري رفتارهاي غيرانساني ميدانم. اين «برداشتهاي ذهني» و معيارهاي معوج است كه لاجرم سر از گانگستريسم درميآورد. تقريباً همه آقايان از اطلاق واژه «گانگستريسم» به برخي اقدامات چريكها برآشفته شدهاند.
ميپذيرم كه اين تعبيري بسيار تند است. ولي آشكار است كه من اين واژه را از عباس جمشيدي رودباري به عاريت گرفتم و برخلاف آنچه كه ادعا شده است «آقاي نادري و يارانش، سازمان چريكهاي فدايي خلق ايران را، سازمان گانگسترها اعلام ميكنند»، تأكيد ميكنم كه اين نيز دروغي آشكار است و البته با آقاي عبدالرحيمپور همداستانم كه اگر جمشيدي رودباري «در انتقاد از آن عمل رفيق خود» از اين واژه استفاده نكرده بود واقعاً نميدانستم از چه واژهاي بايد براي توصيف قتلهاي بيمعنا ـ قتل دو كارمند اداره كار، قتل افسر راهنمايي و رانندگي، قتل سرباز محافظ بانك و در حال فرار و... ـ استفاده ميكردم. جالب اينجاست كه آقاي عبدالرحيم پور انتقاد از اين رفتارها را انحصاري ميدانند. اگر جمشيدي رودباري انتقاد ميكند پسنديده است و نشاني است از فاصله داشتن با گانگستريسم، ولي اگر نادري به رفتارهايي از اين قبيل انتقاد كند ميتوان آن را با دروغ آلود و زبان به دشنام گشود.
الهامپذيري و تقليد اشكال مبارزه
آقاي حميديان ميگويند كه اينجانب نوشتهام «انگيزه شروع مبارزه مسلحانه به كلي وارداتي است.»
ايشان حتماً توجه دارند كه انگيزه مبارزه را نميتوان تقليد كرد ولي شكل و شيوه را ميتوان. البته الهام گرفتن از مبارزات ديگران در ديگر جوامع نه تنها نكوهيده نيست بلكه گاه اجتنابناپذير و حتي پسنديده است. هر مبارزهاي در هر دورهاي از تاريخ عليه ظلم و ستم براي هميشه ميتواند براي عدهاي الهامبخش و شورآفرين باشد.
اما تقليد بدون توجه به ويژگيهاي تاريخي و فرهنگي و اقليمي و بدون محاسبه توان و ظرفيت دو سوي مبارزه همان نتيجهاي را در بر خواهد داشت كه اكنون آقاي حميديان بنويسد: «من در اينجا نه مدافع مشي مسلحانه چريكي هستم و نه در اين نوشته قصد دارم به دفاع از آن حتي در آن سالها برخيزم! مبارزه مسلحانه در يك دهه پاياني رژيم شاه به موفقيت دست نيافت.» و آقاي عبدالرحيمپور نيز تأكيد كند: «لازم ميدانم يادآوري كنم ساليان درازي است كه من مبارزه مسلحانه به قرائتهاي گوناگون و متفاوت، از قرائت رفيق پويان تا قرائت رفيق بيژن جزني و حتي قرائت حزب توده ايران را براي آن زمان و آن شرايط و براي اين زمان و شرايط كنوني جامعه درست و مناسب نميدانم.»
اگر مبارزه مسلحانه در آن زمان و آن شرايط اصيل، بومي و پاسخ به نياز زمانه بود چرا اكنون بايد از آن برائت جست؟ اگر قرار باشد هر پاسخي به نياز زمانه، بعدها بيحاصل دانسته شود و مورد انكار قرار گيرد و طرد شود بنابراين هيچگاه به هيچ نياز زمانه پاسخي داده نخواهد شد. اگر منتقدان نيك بنگرند درخواهند يافت كه اين برائتجوييشان ناشي از ناسازگار يافتن روش مسلحانه «در آن زمان و آن شرايط» ميباشد كه اين ناسازگاري فقط ميتواند به واسطه تقليدي بودن آن روش حاصل شده باشد. ملاحظه كنيد كه صفايي فراهاني پس از حمله به پاسگاه سياهكل ميگويد: در دهات تبليغ كنيم تا نيرو بگيريم. آيا اين همه بيگانگي با جامعه پذيرفتني است؟ آيا زماني كه صفايي فراهاني در جست و جوي كانوني براي شورش بود نگاه او معطوف به جامعه روستايي ايران بود يا به كوههاي سيرامايسترا؟
چندان مهم نيست كه آيا مبارزه مسلحانه در مبارزه عليه ديكتاتوري موفق بود يا خير؟ بلكه انطباق و سازگاري آن با جامعه ايران واجد اهميت است. من مبارزه مسلحانه را شورآفرين و جاذب دانستهام. اصولاً هرگونه مبارزه عليه بيداد و ستمگري، احترامبرانگيز و فداكارانه است ولي تقليدي بودن آن قابل دفاع نيست.
البته بد نيست خانم زينت ميرهاشمي نيز توجه داشته باشند كه اين فقط نادري نيست كه نمره مقبولي به جنبش مسلحانه در نبرد عليه ديكتاتوري نميدهد بلكه برخي از دوستان سابق ايشان نيز مانند آقاي حميديان و آقاي عبدالرحيم پور هم از دادن نمره قابل قبول امتناع ميورزند.
در اين جا بايد نگاه از منظر يك پژوهشگر را از نگاهِ يك كنشگر جدا كرد. همة كساني كه در نقد خود نگاهي پرخاشجويانه را واتابيدهاند، از منظر كنشگري كه به رغم فاصلهگيري نظري، هنوز نتوانسته از تعلقات عاطفي خود دوري كند، سخن گفتهاند.
رابطه و وابستگي
برخي از منتقدين به عدم وابستگي سازمان به ديگر كشورها تأكيد ورزيده و با استناد به اظهارات آقاي حسن ماسالي مينويسند كه حميد اشرف از «مطالبات شوروي سخت برآشفته شده بود» و نوشت: «به آنها بگوييد ما جاسوس نيستيم.» البته معلوم است كه مستندات من نامهاي است كه در پرونده حميد اشرف مضبوط است. ميتوان به مانند «چريكهاي فدايي خلق» يا همان گروه موسوم به اشرف دهقاني آن را جعلي دانست و خيال خود را راحت كرد.
اين گروه براي اثبات جعلي بودن اين دو نامه مينويسد: «سازمان چريكهاي فدايي خلق در همان زمان در اعلاميهاي كه در دوم خردادماه 1355 منتشر كرد واقعي بودن آن نامهها را تكذيب و بر جعلي بودن آنها تأكيد ورزيد.» روشن است كه نميتوان صرفاً بر پايه اعلاميه سازمان در آن روز بر جعلي بودن آن دو نامه گواهي داد. ضمن آن كه مفاد آن دو نامه اكنون تأييد شده است. من نميدانم كتاب آقاي حسن ماسالي در چه سالي انتشار يافته ولي به هر حال حاوي مطالبي است داير بر تلاش سازمان براي ارتباطگيري با شوروي.
بنابراين نامه منسوب به حميد اشرف نميتواند جعلي باشد. زيرا در صورت جعلي دانستن آن اين پرسش مطرح ميشود كه ساواك بر حسب چه شواهد و قرائني نامهاي جعل كرده است كه ساليان بعد مضمون آن توسط آقايان ماسالي، مهدي خانبابا تهراني و ميراثداران چريكها اجمالاً تأييد ميشود. در اين صورت اگر نامه را جعلي ندانيم بايد گفت كه «در برابر نص نميتوان اجتهاد كرد.» اين نامه نشان ميدهد كه حميد اشرف در برابر دريافت آن «صدهزار آفيش امپرياليستي» حاضر است از نام خليج فارس و خوزستان به نفع وامدهنده كوتاه بيايد و حتي وعده دهد كه اطلاعاتي از ارتش ضدخلقي را در اختيار آنان قرار خواهد داد.
به اظهار آقاي بهروز خليق آقاي ماسالي مينويسد: «تا آنجايي كه من در جريان اين تماس بودم...» به عبارت ديگر آقاي ماسالي تصريح دارند خيلي در جريان اين تماسها نبوده است. پس نميتوان با مردود دانستن مفاد نامه، نظريات آقاي ماسالي را كه خيلي در جريان نبودند قطعي دانست. ضمن آن كه آقاي ماسالي نيز مينويسد: «رهبران سازمان به رابطين سازمان در خارج از كشور دستور داده بودند كه محرمانه با شوروي تماس بگيرند.» اكنون اين ناقدين هستند كه بايد پاسخ دهند كه اين تماس به چه منظوري صورت گرفت.
آيا حميد اشرف چنان سادهانگار و خوشخيال بود كه تصور ميكرد ميتواند رابطهاي يك جانبه با اتحاد جماهير شوروي برقرار كند و فقط از آنان پول و جنگافزار بگيرد؟ آيا حميد اشرف نميدانست كه حزب توده نيز گام به گام در اين ورطه پاي نهاد؟ آيا حميد اشرف و ديگر رهبران سازمان نميديدند كه اتحاد جماهير شوروي با دهها حزب برادر و صدها جنبش آزاديبخش چه ميكند كه چنين براي «تماس محرمانه» با آن اشتياق نشان ميدادند؟
دستنوشتة ديگر منسوب به حميد اشرف همان نامهاي است كه به تصفيههاي درون سازماني اشاره دارد. گروه موسوم به اشرف دهقاني آن را نيز جعلي ميدانند و براي اثبات مدعاي خود مينويسند: «در يك جاي نامه عبارت دوست شهيد نوروزي را به كار بردهاند.» در حالي كه «ما ياران خود را هميشه و به طور مطلق با واژه رفيق خطاب ميكنيم.» اما مفاد اين نامه نيز توسط آقاي عبدالرحيم پور تأييد شده است. (بدان خواهيم پرداخت) آيا اكنون آقاي بهروز خليق تأييد ميكنند كه نامهها واقعي است؟ و يا آنكه هنوز در واقعي بودن آنها ابهام دارند؟
ابهام در نحوة دستگيري فاطمه سعيدي
صرفنظر از موارد مشترك در نقدهاي صورت گرفته اما برخي مطالب به موضوعات خاص ميپردازند كه در ادامه تلاش ميكنيم بدانها پاسخ دهيم.
از اولين فحشنامههايي كه انتشار يافت كه اتفاقاً مورد استقبال آقايان شالگوني، مهدي سامع، اصغر ايزدي، عباس هاشمي و عبدالرحيمپور واقع شد، نامه سرگشاده فاطمه سعيدي است با عنوان «براي فرزندان من اشك تمساح نريزيد». اين نامه كه احتمالاً به قلم خانم اشرف دهقاني و يا آقاي فريبرز سنجري است، شاهكاري است از اخلاق و ادب و مچگيري. فعلاً از پرداختن به كشته شدن دو فرزند ايشان درميگذرم و فقط به نحوه دستگير شدن ايشان و موضوعي كه از جانب من مطرح شده است ميپردازم.
من در صفحه 478 با اشاره به مراجعت خانم سعيدي به اتفاق شعاعيان به منزلي كه احتمالاً لو رفته بود نوشتهام «فاطمه سعيدي نحوه دستگير شدن خود را بارها در بازجوييهاي مختلف بيكم و كاست تكرار ميكند.» و تأكيد كردهام «او هيچ انگيزهاي براي خلافگويي و وارونه نمودن ماجراي دستگيري خود نداشته است.»
خانم فاطمه سعيدي اينك مينويسد: «بلي، شكنجهگران ساواك ناچار بودند همه آنچه كه من در مورد نحوه دستگير شدن خود به آنها ميگويم را بپذيرند و تصور كنند كه من حقيقت را به آنها گفتهام. اما آيا واقعيت به همانگونه بود كه من براي آنها تكرار ميكردم؟» و سپس ادعا ميكنند كه برخلاف نظر من در نحوه دستگيري خود حقيقت را به بازجويان ساواك نگفته است. فقط ميتوان متأسف بود؛ نه براي خانم سعيدي بلكه براي كساني كه ادعاهايشان گوش فلك را كر كرده است اما از درك يك موضوع كوچك عاجزند: دستگير شده، نحوه دستگيري خود را به دستگيركننده دروغ ميگويد.
واقعاً كه شاهكار است. فرضاً كه چنين باشد، خب، اين خلافگويي چه سودي دارد؟ نميتوان از خانم سعيدي انتظار داشت كه «در اين دوران پيري و كهولت» كتاب را خوانده باشند و موضوعي را كه مطرح كردهام درك كرده باشند. اما آيا آقاياني كه از اين سخنان استقبال كرده و به وجد آمدهاند متوجه موضوع شدهاند يا خير؟ موضوع بسيار ساده است.
نوشتهام كه در دستگيري خانم فاطمه سعيدي دو روايت در دست است. يكي روايت مصطفي شعاعيان كه مدعي است فاطمه سعيدي به همراه علياكبر جعفري براي كسب اطلاع از سلامت يكي از خانهها بدانجا رفت و دستگير شد و علياكبر جعفري نيز برخلاف وعدهاي كه كرده بود هيچ اقدامي براي استخلاص او نكرد و روايت ديگر روايت خانم فاطمه سعيدي است كه در بازجوييهاي مكرر خود ميگويد به اتفاق مصطفي شعاعيان به سوي آن خانه رفته است و در حوالي خانه موردنظر شعاعيان با تعيين قراري از او جدا شد و خانم فاطمه سعيدي لحظاتي بعد، به هنگام مراجعه به خانه دستگير شد. ايشان و كساني كه اين بيانيه را براي وي نوشتهاند ظاهراً متوجه موضوع نشدهاند و يا تجاهل كردهاند. بنابراين روشن نميسازند كه بالاخره خانم فاطمه سعيدي با شعاعيان به سوي آن خانه رفته است يا با علياكبر جعفري؟ زيرا هر يك از اين روايتها پيامدهايي دارد كه در كتاب بدان پرداختهام.
بازجويي و دستخط
آقاي فريبرز سنجري و همچنين گروهشان در بيانيههاي جداگانه به بعضي مطالب اشاراتي كردهاند از جمله نوشتهاند «برگي كه به عنوان بازجويي رفيق بهروز دهقاني ارائه شده كاملاً جعلي بوده و تقلبي بودن آن اظهر من الشمس است.» زيرا كه دستخط مندرج در آن برگه با دستخطهاي بر جاي مانده از بهروز دهقاني متفاوت است.
اين كشف ويژهاي نيست كه آقاي سنجري و گروهشان به آن نايل آمدهاند زيرا كاملاً آشكار است كه دستخط سئوال كننده و دستخط جواب دهنده يكي است. اما اگر چون دستخط متعلق به بهروز دهقاني نيست پس لاجرم جعلي است، اجازه ميخواهم كه يك مورد ديگر از اين جعليات! را خود به اطلاع برسانم. در صفحه 215 نوشتهام به علت گلولهاي كه به دست راست فرهودي خورد... . اگر به عكس او نيز دقت شود معلوم است كه يكي از دستان او كه همان دست راست باشد به گردن آويخته است.
اصولاً عموم افراد راست دست هستند و فرهودي نيز در ميان اين عموم بود و در نتيجه فرهودي نميتوانست خود بازجويياش را بنويسد بنابراين همه آنچه كه از قول فرهودي آمده است تماماً جعلي است! و يا اصولاً فرهودي هيچگونه بازجويي نشده است. اما خير! هر گاه متهم بنا به دليلي نميتوانست بنويسد بازجو، هم سئوال را مينوشت و هم جواب را.
توهم بهرهبرداري ابزاري از سند
آقاي سنجري مينويسد: به نيت خراب كردن حسنپور در بخش اسناد، سندي از بازجويي او آوردهام كه در آن شاه را اعليحضرت همايوني خوانده است. ظاهراً آقاي سنجري كتاب را نخواندهاند. من نوشتهام كه تا چند روز ساواك از فعاليتهاي پنهاني حسنپور بياطلاع بود و سئوالاتي كه از وي ميشد بيارتباط با فعاليتهاي پنهانش بود و اين سند را نيز به عنوان شاهد اظهار خود آوردهام، اما اكنون آقاي سنجري با نيتخواني نتيجه ديگري ميگيرد. ديگر ايرادات آقاي سنجري نيز از همين نوع است. بنابراين بهتر آن است كه از آنها بگذريم. ايشان درباره حسن فرجودي نيز نكات تأملبرانگيزي مطرح كردهاند كه بدان خواهيم پرداخت. ولي بهتر بود ايشان روشن ميساختند كه چرا نام حسن توسلي در ميان كشتهشدگان سازمان آنان به چشم نميخورد؟ و خانم دهقاني از وي چه اطلاعي دارند؟
خانم زينت ميرهاشمي در آرش نوشتهاند نادري مردسالار و ضدزن است چون از قول ابوالحسن شايگان نوشته است كه آگاهي تئوريك افسرالسادات حسيني نزديك به صفر بوده است. با اين استدلال بايد گفت مرضيه تهيدست شفيع (شمسي) نيز مردسالار و ضدزن است! زيرا كه خود در كنگره اول سازمان گفت كه «توانايي تئوريك چنداني» نداشته است! (كتاب كنگره، ص 53) نادري مردسالار و ضد زن است چون خانم ميرهاشمي و آقاي سامع هيچ دليلي براي آن اقامه نميكنند.
سامع و رابط سياهكل رود
آقاي مهدي سامع نيز در آرش مطالبي نوشتهاند. ايشان با هوشمندي كه به تردستي بيشباهت نيست سعي كردهاند در درستي اسناد شبهه ايجاد كنند. ايشان با اشاره به بازجويي 8 بهمن خود كه نام حميد اشرف را افشا ميسازد مينويسند: «هدف اين جعل در بازجويي اين است كه گويا من كه در روز 22 آذر 1349 پس از سه ماه آزادي از زندان دوباره دستگير شدم در تاريخ 8 بهمن 1349 نام حميد اشرف را براي بازجويان افشا كردهام. اما اين دروغ وقتي روشن ميشود كه به صفحه 188 و 189 كتاب مراجعه كنيم.
در اين صفحه نامهاي از شيخالاسلامي رئيس ساواك رشت كه در تاريخ 15 بهمن 1349 براي اداره كل سوم ساواك نوشته شده چاپ شده است. در ماده 5 اين نامه نوشته شده از مهدي سامع درباره مشخصات رابط سياهكل رود تحقيق و با نتايج تحقيقات از رديف چهار چنانچه امروز دستگير شده در ظرف روز جاري ابلاغ فرمايند. بنابراين در تاريخ 15 بهمن هنوز ساواك اطلاعي از مشخصات رابط شهر با كوه كه رفيق حميد اشرف بود نداشت.» ايشان سپس نتيجه ميگيرد «در تاريخ 15 بهمن 1349 ساواك هنوز از مشخصات، اسم مستعار، علايم مشخصه و علايم شناسايي رفيق حميد اشرف اطلاعي نداشت و ذكر نام حميد اشرف در صفحه 184 از قول من همان «اشتباه كوچك» است كه سندسازان را رسوا ميكند.»
روشن است كه آقاي سامع در 8 بهمنماه سال 1349 از حميد اشرف سخن گفته و نام او را افشاء كرده است و نه از «عباس» رابط سياهكل رود. بنابراين همانطور كه آقاي سامع خود اذعان دارند «در تاريخ 15 بهمن هنوز ساواك اطلاعي از مشخصات رابط شهر با كوه كه رفيق حميد اشرف بود نداشت.» كاملاً صحيح است و ما نيز تصديق ميكنيم. اما ساواك در پانزدهم بهمن طبق بند 2 نامه شيخالاسلامي ميدانست كه «عباس رابط اصلي با گيلان» است. تأكيد ميكنم كه عباس و نه حميد اشرف و طبق بند 5 همين نامه خواسته شده است كه از مهدي سامع درباره مشخصات رابط سياهكل رود تحقيق نمايند.
بنابراين تا اين لحظه ساواك ميداند كه شخصي به نام عباس رابط اصلي گيلان است ولي نميداند كه اين عباس همان حميد اشرف است كه سامع در هشتم همان ماه درباره او سخن گفته است. ضمناً ساواك مشخصات «رابط سياهكل رود» را از مهدي سامع ميخواهد. اين نامه حتي روشن نميكند كه آيا شيخالاسلامي در لحظه مخابره خبر ميدانسته است كه عباس يعني «رابط اصلي گيلان» همان «رابط سياهكل رود» است يا خير؟ بعداً و به همت آقاي سامع براي ساواك روشن شد كه عباس همان حميد اشرف است!
حتي اگر فرض را بر اين استوار سازيم كه در پانزدهم بهمن ساواك ميدانسته است كه «رابط اصلي گيلان» و يا «رابط سياهكل رود» همان حميد اشرف است درخواست عطارپور و شيخالاسلامي از اداره كل سوم براي انجام تحقيق از مهدي سامع درباره «عباس» باز هم به كار آقاي سامع نميآيد زيرا همانگونه كه در كتاب ملاحظه كرديم حميد اشرف در سال تحصيلي 49 در دانشكده ثبتنام كرد. بنابراين ساواك هنوز اطلاعات دقيق شامل علائم مشخصه و علائم شناسايي از حميد اشرف و يا عباس در اختيار نداشت. بنابراين طبيعي بود كه از سامع خواسته شود تا اين مشخصات را در اختيارشان بگذارد.
آقاي سامع همچنين يك رندي كوچك ديگري نيز مرتكب شده است. ايشان مينويسد: «هدف اين جعل در بازجويي اين است كه گويا من در روز 23 آذر 1349 پس از سه ماه آزادي از زندان دوباره دستگير شدم...». ايشان در 23 آذر «گويا» دستگير نشدند بلكه حتماً دستگير شدند! آقاي سامع اكنون بذر شبهه ميكارند تا بعداً محصول خود را درو كنند.
شبهاتي كه واحديپور طرح ميكند
آقاي ايرج واحديپور مطالب نسبتاً سودمندي در آرش نوشتهاند. ايشان مينويسد كه من در صفحه 65 زمان آشنايي جزني و سوركي را در اواسط سال 45 قيد كردهام. اما چنين نيست. در سطر آغازين آن صفحه نوشتهام در تاريخ 1/11/43 منبع ساواك با كد 654 گزارش ميدهد... سپس با شرح گزارش افزودهام كه ساواك از آن پس تحركات سوركي را زيرنظر داشت و چند سطر بعد نوشتهام: «پس از اين قضاياست كه سوركي توسط ظريفي به جزني معرفي ميشود.» بنابراين تاكنون از زمان آشنايي جزني وسوركي سخني نگفتهام و چند سطر بعد در ادامه ميافزايم «به اين ترتيب، در اواسط سال 45 با اينكه در جلسات نظر مساعدي در مورد همكاري با سوركي وجود نداشت مقرر شد كه جزني به همراه ظريفي ملاقاتي با سوركي...»
من از ملاقات جزني با سوركي در اواسط سال 45 براي بررسي وضعيت او جهت عضوگيري سخن گفتهام و نه از آشنايي آن دو. گرچه همچنان زمان آشنايي آن دو محل اختلاف است. مايل نيستم بگويم آقاي واحديپور تعمداً موضوع را بد فهميدهاند بلكه ميگويم ايشان تأمل لازم را نداشتهاند، به اضافه اندكي تعجيل در پاسخگويي.
آقاي واحديپور با اشاره به موضوع عزيز سرمدي مينويسند: «بيژن جزني به من گفت كه او و رفقايش تصميم گرفتهاند خودشان را در چشم دشمن در لباسهاي ديگري نشان دهند كه توجه از آنها دور شود. دو نفر را اسم برد كه يكي عزيز سرمدي بود كه قرار بود در نقش يك قاچاقچي جلوه كند... يعني رفيقي با مصالح سازماني نقش لومپني به عهده بگيرد.» اين موضوع را كاملاً ميپذيرم ولي آقاي واحديپور بايد توجه داشته باشند كه سياست فريب دشمن زماني ميتواند مؤثر واقع شود كه افراد يا خارج از زندان باشند تا ساواك نسبت به آنان حساسيتي نداشته باشد و يا آن كه در جلسات ابتدايي بازجويي باشند تا بدين وسيله ساواك را اغفال و اغوا كنند، ولي هنگامي كه افراد به فعاليتهاي سياسي خود اعتراف ميكنند ديگر اين نوع اعترافات چه سودي برايشان ميتواند داشته باشد؟ آيا باز ميتواند ساواك را اغفال كند؟ ضمناً بايد توجه داشت كه در اين مورد خاص جزني بدون روشن ساختن موضوع از «اتهام زشت» سخن ميگويد و عزيز سرمدي، خود به سفر تفريحي و بازداشت پس از آن اشاره دارد.
آقاي واحديپور ميگويند كه خيلي از اتهاماتي كه در كتاب به حسن پور و مهدي سامع نسبت داده شده ايشان از شخص ديگري به نحو ديگري شنيده است. اولاً آقاي واحديپور نمينويسند كه آن شخص ديگر چه كسي بوده است و نحوة ديگر كدام بوده است. اگر مقصود همان است كه آوردهاند نميدانم روايت ايشان با روايت كتاب چه تفاوتي دارد. در صفحه 178 نوشتهام ابوالحسن خطيب، مهدي فردوسي و مسعود نوابخش در 16 آذر دستگير شدند و متعاقب اعترافات آنان سامع و حسنپور نيز دستگير شدند و مابقي قضايا.
آقاي واحديپور نيز تلاش ميكند تا با طرح برخي مطالب كماهميت در درستي اسناد شبهه ايجاد كند. ولي پانزده صفحه از كتاب مربوط است به اسنادي درباره تشكيلات تهران و دستگيري ضياء ظريفي و مشعوف كلانتري و... آقاي واحديپور نه تنها يك جمله در نادرست بودن اين اسناد سخن نگفتهاند بلكه حتي روايت ايشان با محتواي اسناد هيچ تناقضي ندارد. البته انتظار بود كه ايشان در مورد شبهه اينجانب درباره كمك شهرياري به خروج صفايي فراهاني و صفاري آشتياني مستدل سخن ميگفتند ولي ترجيح دادند كه درباره آن سكوت كنند.
معيارهاي تشخيص حقيقت در نظر ايزدي
آقاي اصغر ايزدي صرفنظر از مطلبي كه در آرش نوشتند گفت و گويي نيز با راديو همبستگي انجام دادند كه بسيار شنيدني است. ايشان در اين گفت و گو خود را ناچار مييابند تا يكي به نعل بكوبند و يكي به ميخ. از اين رو اسناد بازجويي را آميختهاي از حقيقت و غيرحقيقت ميدانند. ولي ديگر روشن نميسازند كه معيار تشخيص حقيقت و غيرحقيقت چيست؟
ايشان در اين گفت و گو با تأييد مندرجات كتاب در مورد خود ميگويند: «همانجا [در كتاب] هيچ نكتهاي عليه شخص من ندارد.» از آنجا كه به قول خانم الاهه بقراط «يافتن حقيقت، هدف نيست.» پرسشگر راديو همبستگي ديگر نيازي نميبيند كه بپرسد: چگونه است در مورد شما حقيقت را گفته است اما در مورد ديگران نه؟!
آقاي ايزدي در پاسخ به اين پرسش مصاحبهگر كه چه «راهكارهايي براي پيشگيري از نوشتن چنين كتابهاي جعلي» پيشنهاد ميدهد، ميگويد: «مهمترين مسئله كه وجود دارد دسترسي به اسناد آن دوره است؛ اسناد اطلاعاتي و امنيتي رژيم شاه است؛ اسناد ساواك است؛ اسناد و اطلاعات بايد در اختيار پژوهشگران قرار گيرد تا بر مبناي آن اسناد يك تاريخچه نوشته شود. اسناد مخفي است، در اختيار پژوهشگران قرار ندارد. بنابراين يك منبع مهم تاريخنويسي واقعي گم است و طبعاً نميتوان يك سيماي واقعي را بدون داشتن چنين اسناد و مداركي ارائه دهيم.»
خوانندگان محترم توجه دارند كه اين سخنان را نادري نميگويد بلكه اظهارات آقاي ايزدي در گفت و گو با راديو همبستگي و در مقام منتقد كتاب است. ايشان نيز بر اين باور بود كه سيماي واقعي چريكها را بدون در اختيار داشتن اسناد امنيتي نميتوان نگاشت. گويا آقاي ايزدي به هنگام اين مصاحبه نميدانست كه چه ميگويد و پيامدهاي سخنش چيست. از اين رو نياز به زمان درازي نبود كه ايشان تجديدنظر كند و در مجله آرش بنويسد: «حتي اگر يك زنداني كاملاً حقيقت را بازگو كرده باشد، چون در فضاي ترس و ارعاب و شكنجه اظهار شده فاقد هرگونه سنديت براي تاريخنويسي است.» آقاي اصغر ايزدي هم در مصاحبه با راديو همبستگي و هم در مجله آرش از جنايت و لكههاي سياه در تاريخ چريكهاي فدايي خلق سخن ميگويد و از ميراثداران فداييها ميخواهد كه «تك تك موارد قتلهاي درون سازماني» شناسايي و محكوم گردد. گرچه ايشان از سلك چريكهاي فدايي خارج شده است ولي اين خروج از مسئوليت ايشان براي افشاي اين لكههاي سياه و جنايات نميكاهد.
چريكها و دانش تئوريك
با برخي از نقدهاي آقاي نقي حميديان آشنا شديم. ايشان نكات ديگري نيز در نقد كتاب نوشتهاند. مثلاً در ردّ كمدانشي چريكها مينويسند: «... بقيه عموماً از همان آغاز خود را بياطلاع از روابط تشكيلاتي، كم سواد، يا بياطلاع از مسائل سياسي و اجتماعي و حتي سادهلوح و نظاير اينها معرفي ميكردند. كمتر كسي بود كه به روشني و حتي با فشار، ميزان مطالعات سياسي و حد آگاهي و شناخت خود را بيان كند. تقريباً همه متهمان، آن چند كتابي را كه در پيشگفتار كتاب نامشان آورده شده به عنوان كتابهاي مورد مطالعه خود نوشتهاند. اين يك تاكتيك عادي و بديهي بود.» ايشان در صفحات بعد مينويسند: «وي [نادري] ميكوشد چريكهاي فدايي خلق را از هرگونه دانش و معلوماتي تهي نشان دهد تا هرگونه ارزش و اعتبار فكري و سياسي نيز برايشان باقي نماند!»
ايشان در ادامه به شرح و بسط اين نظر خود ميپردازند تا خلاف ادعاي نادري را نشان دهند. تصور ميكنم كه آقاي عبدالرحيمپور كه زماني در شوراي رهبري سازمان بودند و عليالقاعده بيش از آقاي حميديان از سطح تئوريك غالب اعضاي سازمان با اطلاع ميباشند با نظر من موافق هستند و نه با نظر آقاي حميديان. ايشان در سخنراني خود در نخستين كنگره سازمان ميگويند: «ما ماركسيست ـ لنينيست بوديم ولي درست به همان اندازه مادر من كه مسلمان است! كاش ما آثار ماركس و اينها را ميخوانديم. اگر ميخوانديم، اين قدر خرابكاري نميكرديم. يكي انسان چگونه غول شد را خوانده بود و فكر ميكرد ماركسيست است. بچههاي ما كتابهاي جزني را ميخواندند و ميگفتند چون جزني ماركسيست است و چون قضايا را ماركسيستي تحليل ميكند پس ما هم ماركسيست هستيم. رفقا! اين عين حقايق است.» (كتاب كنگره، ص 28)
آقاي حميديان اكنون چه ميگويند؟ اين اعترافات در زير تازش كدام تازيانه صورت گرفته است؟ «چون جزني ماركسيست است پس ما هم ماركسيست هستيم!!» اميدواريم آقاي حميديان نگويند هر كس نظر خود را دارد. آن نظر من بود و اين نيز نظر عبدالرحيم پور، زيرا در اين صورت كار بسيار خراب ميشود.
آقاي حميديان انتقاد كردهاند كه چرا من ديگر منابع از جمله كتاب ايشان را نديدهام. متأسفانه برخي منابع در اختيار من نبود. سپاسگزار خواهم بود اگر براي من ارسال كنند. اما در برخي نيز فقط خودشيفتگي و اغراق يافتم. اتفاقاً در يك مورد كه به مأخذ چريكها استناد كردم آن نيز اشتباه از آب درآمد! من با اعتماد و استناد به نشريه كار ـ ارگان اكثريت ـ نوشتم كه فرزاد دادگر كشته شده است، اما بعدها برايم معلوم گرديد كه ايشان نيز جزء منشعبين بود كه به حزب توده پيوست.
وضع سازمان در آستانه انقلاب
نقد آقاي قربانعلي عبدالرحيم پور گذشته از نكاتي كه تاكنون بدانها اشاره كرديم حاوي مطالب بسيار بااهميت ديگري نيز هست. ايشان مينويسند: «نويسنده كوشش ميكند سازمان را در سال 1356 و 1357 به يك سازمان منزوي و از نفس افتادهاي كه سراپا زير نفوذ و كنترل سازمان امنيت بود فروبكاهد. اما برخلاف ادعاي او، واقعيت اين است كه سازمان در سال 1356 و اواسط سال 1357... به بزرگترين جريان سياسي كشور بدل شده و در يك قدمي تبديل شدن به يك حزب سياسي بزرگ و پرنفوذ در كشور قرار داشت.»
ايشان در صفحه بعد همين مطلب را تكرار كرده و مينويسند: «سال 1357ـ1356 برخلاف ادعاي نويسندگان كتاب، سال ايزوله شدن سازمان چريكهاي فدايي خلق ايران نبود بلكه درست بر عكس سال گسترش ارتباطات و ارتقاع [ارتقاء] سازمان در جهت يادشده بود.»
آقاي عبدالرحيم پور همين مضمون را در چند جاي ديگر تكرار ميكنند از جمله با اشاره به چندين مورد عمليات موفق بعد از ضربات 55 ميافزايند كه نادري فقط به يك مورد اشاره و «ترجيح ميدهد براي اثبات ادعاي خود مبني بر تمام شدن كار سازمان بعد از سال 55 در مورد بقيه سكوت كند.» آقاي عبدالرحيم پور در صفحات پيشين نوشته است: «تحريف و وارونهسازي رويدادهاي گذشته، رفتاري غيرقابل دفاع، ضدعلمي و غيراخلاقي است.» البته با اين ادبيات اغراقآميز چريكها ناآشنا نيستيم ولي گويا آقاي عبدالرحيمپور فراموش كردهاند كه در كنگره اول سازمان گفتهاند: «رفقا! ميرفتم و به رفقا ميگفتم كه سازماني در كار نيست، باور نميكردند. ميگفتم سازمان بدبخت چيزي ندارد، باور نميكردند. رفيق بهروز دو روز بود كه از زندان آزاد شده بود. سوار موتور شديم. گفتم بيا به سازمان برويم كه هيچ چيز نداريم... ميآمدند و ميديدند كه راست ميگويم و چيزي نداريم.» (كتاب كنگره، ص 27)
اين فقط آقاي عبدالرحيمپور نيست كه چنين اعتراف ميكند بلكه آقاي فرجالله ممبيني در همان كنگره ميگويند: «در سال 1356 مجموعه نيروي سازمان پرعظمت چريكها را اگر جمع ميكرديد به زحمت نصف اين رديف (اشاره به يك رديف از نمايندگان) را پر ميكردند. تا نيمه سال 57، آنچه از سازمان مانده بود كمتر از ده تيم بود كه مسئوليت آن بر دوش سه چهار نفر از اعضاي معمولي و كم تجربه سازمان افتاده بود.» (كتاب كنگره، ص 16) نيازي نيست يادآور شويم كه آن ادعاها كجا و اين اعترافات كجا؟
آيا فدائيان ميتوانند از گذشته خود انتقاد كنند؟
آقاي عبدالرحيم پور مينويسند: «فدائيان خلق ايران سالهاي درازي است كه اصل انتقاد و ديالوگ و گفت و شنود را به روش برخورد در بيرون و درون خود بدل كردهاند.» بسيار عالي است. فداييان آمادهاند كه از خود انتقاد كنند و آن را بدون «تحريف و وارونهسازي» در معرض داوري قرار دهند. اما چه اتفاقي افتاده كه فداييان چنين تصميمي گرفتهاند زيرا كه به قول آقاي بهزاد كريمي: «در جنبش ما هرگز هيچ رهبري با شجاعت و شهامت از خود انتقاد نكرده است.» (كتاب كنگره، ص 20)
براي ما مهمتر از اين كه چه اتفاقي افتاده كه فدائيان ميخواهند از خود انتقاد كنند، اين پرسش است كه آيا آنان ميتوانند چنين كنند؟ بسيار بعيد است. زيرا آقاي عبدالرحيمپور ميگويد: «رفيقت به چشمت نگاه ميكند و دروغ ميگويد.» (كتاب كنگره، ص 28) وقتي فداييان در چشم يكديگر نگاه ميكنند و دروغ ميگويند آيا ميتوان از آنان انتظار داشت كه بدون تحريف و دروغ با مردم سخن بگويند؟ هرگز! البته به اين كشف تئوريك آقاي عبدالرحيمپور نيز كاري نداريم كه همه اين دروغها و رذالتها و جنايتها را مربوط به «فرهنگ قرون وسطايي» ميداند.
آقاي عبدالرحيمپور «تحريف و وارونهسازي» رويدادهاي گذشته را «غيراخلاقي» ميخوانند و همچنين ادعا ميكنند كه از روند نقد افكار و اعمال خود خرسند هستند و از آن استقبال ميكنند. بسيار خوب. بنابراين شايسته است ايشان به استقبال سخنان آقاي عباس هاشمي [هاشم] بروند. آقاي عباس هاشمي در نامهاي سرگشاده به خانم مريم سطوت به تاريخ پنج شنبه 10 بهمن 1387 ايشان را به نگارش خاطرات خود خصوصاً در دورة اقامت در شوروي تشويق ميكند و مينويسد: «قسمت مهاجرت به شوروي و رفتار رهبران با برخي اعضاي مسئلهدار كه موجب پريشاني، خودكشي و بيماريهاي رواني علاجناپذير شدهاند و يا ضدكمونيست شدهاند بنويس.... از آپارات تشكيلاتيتان، از دستهبنديها، قدرتطلبيها و خشونتي كه عليه مخالفين باند رهبري اعمال ميشد بنويس.»
من متوجه نشدم آپارات به چه معناست. گمان مي كنم مقصود ايشان آپارتايد باشد اما اين ادعاهاي آقاي عباس هاشمي يا راست است يا دروغ. اگر دروغ باشد پس بايد گفت واي به حال سازماني كه رهبران آن ـ گرچه از شاخههاي مختلف ـ يكديگر را به بدترين اتهامات ميآلايند و باز بايد گفت كه اعترافات در فضاي ترس و شكنجه هزاران بار راستتر از اظهارات خارج از فضاي ترس است. چون در فضاي ترس، بيم آشكار شدن دروغ ميرود، ولي در فضاي غيرترس، چنين بيمي وجود ندارد و مدعي از هفت دولت آزاد است. اما اگر راست باشد آقاي عبدالرحيمپور كه از روند نقد افكار و اعمال فداييان استقبال ميكند بايد پيش از آن كه ديرتر شود و ديگران دست به قلم ببرند خود به شرح اين ماجراها بپردازند. آيا اكنون آقاي حميديان و ديگر منتقدين درمييابند كه چرا من به منابع چريكها كمتر اهميت دادهام؟
بررسي موردي يك استدلال جالب
آقاي عبدالرحيم پور با جالب توصيف كردن استدلال اينجانب در مورد دروغين خواندن ادعاي آقاي محمدرضا دبيريفرد ـ حيدر ـ مبني بر ارتباط ايشان با سازمان از اوايل دهه پنجاه مينويسند: «برخلاف ادعا و اتهام بيبنياد نويسنده كتاب، محمد دبيريفرد (حيدر) با سازمان ارتباط داشته است. سازمان حيدر را به خارج اعزام كرده بود. حيدر وسط تابستان 1357 همراه دو تن به ايران برگشتند.» حق با آقاي عبدالرحيمپور است. مسلماً نميتوان انتظار داشت كه علي دبيريفرد و خانم سولماز دبيريفرد در مورد فعاليتهاي اين برادر خود سخني بگويند، زيرا ممكن است واقعاً بياطلاع بوده باشند. اما چند موضوع بايد روشن شود.
1. چگونه است كه به رغم همه ضربات كه چريكها در طي سالهاي 50 الي 53 خوردند هيچگونه ردي از ارتباط محمدرضا دبيريفرد با سازمان به دست نيامد؟ نه در بازجوييها از او سخني به ميان ميآمد و نه ارتباطات او قطع ميشد؟
2. وقتي كه سازمان براي مخفي كردن سمپاتهاي خود شتاب ميكرد چگونه ممكن است كه يك عضو و يا سمپات چند سال زندگي علني داشته باشد؟
3. ميدانيم كه ساواك و يا كميته مشترك براي دست يافتن به يك عضو متواري، اعضاء خانواده او را خصوصاً عضوي كه در مظان همكاري با سازمان ميتوانسته واقع شود، كنترل ميكرد. در اسناد مربوط به اورانوس پورحسن ديديم كه ساواك براي يافتن وي مدتي برادرش بيژن را تحت مراقبت قرار داد. چگونه است كه ساواك براي يافتن علي دبيريفرد، برادر او را تحت مراقبت قرار نداد و اگر داد، به هيچ نتيجهاي نرسيد؟
4. آقاي عبدالرحيمپور نه تنها روشن نميسازد كه آقاي محمدرضا دبيريفرد از چه زماني با سازمان در ارتباط بوده است، بلكه حتي روشن نميسازد كه ايشان در چه سالي مخفي و در چه سالي از ايران خارج شده است؟ اين موضوع ميتواند داراي اهميت باشد. من از چند تن از چريكها خواستم كه اين موضوع را روشن سازند ولي متأسفانه جواب روشني دريافت نكردم.
سرنوشت نامعلوم فرجودي و سعادتي
آقاي عبدالرحيمپور همچنين از حسن فرجودي نيز سخن ميگويد. درباره فرجودي دو تن سخن گفتهاند. يكي آقاي فريبرز سنجري كه در آن دوران در زندان بوده است. بنابراين نميتوانسته چندان اطلاع دقيقي داشته باشد و ديگري آقاي عبدالرحيمپور. آقاي عبدالرحيمپور برخلاف آقاي محمد دبيريفرد از كشته شدن فرجودي «در زير شكنجه بدون آن كه سخني بگويد»، حرفي نميزند زيرا با بخشي از اعترافات فرجودي مواجه شده است، ايشان درباره سرانجام فرجودي نيز سخن نميگويد. بنابراين به برخي سوءظنها دامن ميزند.
من براي اطلاع از سرانجام او تلاشهايي كردهام. تاكنون موفقيتي حاصل نشده است. نه تنها درباره او بلكه درباره غلامحسن سعادتي نيز. چريكها ادعا ميكنند كه سعادتي در سال 55 كشته شده است. اما چنين نيست. سعادتي در سال 1351 تحت تبليغ تورج اشتري تلخستاني واقع ميشود. در سال 1353 در سفري كه به زادگاه خود بروجرد داشت از طريق محمدرضا احمدي طباطبايي با محمود خرمآبادي كه متواري بود ملاقات و آمادگي خود را براي همكاري اعلام ميكند.
چند روز بعد مجدداً در ارتباط با تورج اشتري قرار ميگيرد. اشتري او را به خانه تكي خود ميبرد و مدتي بعد نيز در ارتباط با كيومرث سنجري قرار ميگيرد. سپس مأمور ميشود تا به گرگان برود. در آنجا با سعيدي بيدختي، علياكبر جعفري، پاشاكي و مسرور فرهنگ آشنا ميشود. پس از ضربه خوردن تيم گرگان، به تهران بازگشته و مدتي تحت مسئوليت نسترن آلآقا فعاليت ميكرد. وي در اواخر سال 1354 مسئوليت خانه تيمي واقع در خيابان ملك، سمنگان را عهدهدار بود. ابوالحسن شايگان در مورد او مينويسد: «اولين بار من سعادتي را در خانه خيابان ملك، سمنگان ديدم.
او مسئول تيم آن خانه بود... او وقتي در خانه بود يا كيومرث سنجري (به نام مستعار مهدي) به او كليشه سازي و چاپ ياد ميداد يا اينكه مشغول پليكپي ميشد... بهزاد اميري دوان و حميد آريان نيز به طور چشم بسته در آن خانه بودند كه به جز سعادتي و نسترن آلآقا ديگر كسي از افراد تيم آنها را نميديدند. افراد تيم عبارت بودند از: 1. حميد اكرامي 2. افسرالسادات حسيني 3. مردي به نام مستعار عباس (كه در وحيديه در ارتباط با علي رحيمي عليآبادي كشته شد) 4. كيومرث سنجري. سعادتي كه نام مستعار او در تيم مجتبي بود...»
پس از ضربه به خانه مهرآباد جنوبي، ارتباطات او قطع ميشود. در تاريخ 4/6/1355 در جاده شاهي ـ بابل در حالي كه رانندگي اتومبيل پيكان سرمهاي رنگي را به عهده داشت و فرد ديگري نيز همراه او بود با اتومبيل ديگري تصادف ميكند. فرد همراه او ميگريزد و سعادتي كه مجروح شده بود بازداشت و براي معالجه به بيمارستان شاهپور بابل اعزام ميگردد.
نياز به زمان درازي نيست تا او به همكاري ترغيب شود. سعادتي از زندان آزاد ميشود و در چند ملاقات با تورج اشتري حضور مييابد: «مشاراليه پس از آزادي از زندان ضمن برقراري ارتباط با تورج اشتري تلخستاني و ديگران توانسته اعتمادشان را به طور كامل جلب نمايد تا جايي كه اخيراً به او پيشنهاد نمودهاند به طور غيرمجاز از مرز افغانستان خارج و از آن طريق به فلسطين و يمن برود تا ضمن آمادگي كامل و ديدن دورههاي چريكي مجدداً در سالهاي آتي به كشور مراجعه نمايد تا بتوانند از وجودش براي تعليم ديدن افراد مبتدي استفاده نمايند.»
متأسفانه اين گزارش فاقد تاريخ است. بنابراين نميدانيم آيا اين گزارش تقدم دارد يا گزارش 9/2/56. برابر با گزارش مورخه 9/2/56 سعادتي در ساعت 12 روز قبل با تورج اشتري تلخستاني طبق قرار قبلي در انتهاي خيابان جيحون ملاقات و گفت و گو ميكنند. پس از آن ديگر هيچگونه اطلاعي از سعادتي در دست نيست. من نميتوانم باور كنم كه ساواك براي فريفتن خود و يا پروندهسازي براي تاريخ، اسنادي را جعل كرده باشد. بنابراين آقاي عبدالرحيمپور كه تنها بازمانده شوراي رهبري در آن سالهاست شايد بتوانند موضوع را روشن سازند. اگر انگشت اتهام به سوي چريكها نشانه رفته است فقط به خاطر رفتاري است كه آنان با مسعود بطحايي پس از انقلاب داشتند.
در كتاب با نام مسعود بطحايي آشنا شديم. وي جزء گروه فلسطين بود. در زندان تن به همكاري داد. پس از انقلاب چريكها او را در ستاد خيابان دهكده به محاكمه كشيدند و قصد جانش را داشتند ولي با پادرمياني چند تن از تودهايها و يادآوري اين نكته كه حزب توده هنوز از بابت تصفيههاي دروني بدنام است، چريكها از خون او درميگذرند. بطحايي سپس به خارج رفت و در انزوا مرد.
تصفيههاي درون سازماني
آقاي عبدالرحيمپور از «تراژدي حميد و اسد» بسيار غمگين و با اندوه سخن ميگويند. از فشار اندوه، زبان در كام ايشان نميچرخد و قلم ايشان از تازش و نفس ميافتد. آقاي عبدالرحيمپور مينويسند كه عازم ديدار حميد اشرف بود و در ميان راه گلرخ مهدوي را سوار بر وانتباري ديد كه رانندهاش يثربي بود. پس از اشك و آه فراوان زانوي غم در بغل ميگيرد «به گلرخ، به يثربي ميگويم اين پيام را به حميد برسانيد. كدام پيام را؟ با اشاره، از اسد و عبدالله سخن ميگويم. به او بگوييد مردم ميگويند: تهمتن، چرا؟ چون شد اين كار زشت؟» آقاي عبدالرحيمپور بابت آن تصفيهها و ازجانب حميد اشرف و ديگران پوزش ميطلبد: «تهمتن همراه سرداران سربدار - حسن نوروزي، خشايار سنجري، يوسف زركار، احمد غلاميان (هادي) و سيامك اسديان به سوي مادران داغديده و مردم رنجديده ايران ميروند در برابرشان زانو ميزنند و طلب بخشايش ميكنند.»
اولاً ميدانيم نام «اسد» به عنوان يكي از افراد تصفيه شده و نام نوروزي، سنجري و زركاري به عنوان تصفيهكننده در نامه منسوب به حميد اشرف آمده است. برخلاف آنچه كه ديگران ميگويند اكنون آقاي عبدالرحيمپور آن نامه را تأييد ميكند. ثانياً انتظار ميرفت كه آقاي عبدالرحيمپور هويت اسد را روشن سازند. آيا او همان «علياكبر هدايتتبار نخكلائي» است يا كس ديگر؟ هدايتتبار از اوايل بهمن سال 51 مخفي شد. يكي از چريكها به من گفت كه «هدايتتبار» توسط علياكبر جعفري كشته شد. بنابراين عليالقاعده ، آن دو نبايد يكي باشند. هويت اسد هنوز روشن نيست.
آقاي عبدالرحيمپور ميگويد كه سر قرار حميد اشرف ميرفته است ولي نميدانيم چرا از گلرخ مهدوي و يثربي خواسته است تا پيام وي را به او برسانند؟ آيا خود اين شجاعت را نداشت تا از خون بناحق ريخته شدهاي دفاع كند؟ و يا آن كه از جان خود بيمناك بود؟
آقاي عبدالرحيم پور ادامه ميدهد كه پس از جدا شدن از گلرخ مهدوي و يثربي به «خانه حسين، گيلهمرد بزرگ لاهيجاني» ميرود. ايشان ظاهراً فراموش كردهاند كه به ملاقات حميد اشرف ميرفته است. پس آن ملاقات چه شد؟ آيا آن دو تن را به جاي خود سر قرار اشرف فرستاد؟ آيا او ميتوانسته است قرار خود با حميد اشرف را براي آنها فاش سازد؟ آيا همه قرارهاي سازماني چنين بياهميت بود كه ميتوان آن را از ياد برد و سر قرار حاضر نشد؟ مگر قرار چريك، ناموس چريك نبود؟
آقاي عبدالرحيم پور ميگويد: «با اشاره از اسد و عبدالله سخن ميگويم.» آيا مقصود ايشان عبدالله پنجهشاهي است؟ در اين صورت اين پريشانگوييها براي چيست؟ ميدانيم كه «عبدالله» در زمان حميد اشرف تصفيه نشد بلكه به گفته آقاي مهدي فتاپور، عبدالله پنجهشاهي در سال 56 يعني در زماني كه آقاي عبدالرحيمپور در شوراي رهبري بود كشته شد. چگونه است كه ايشان اكنون خون او را به گردن حميد اشرف مياندازد؟ آيا اين كار جوانمردانه و اخلاقي است؟ آقاي عبدالرحيم پور براي بياطلاع نشان دادن خود چنان از قتل عبدالله پنجهشاهي سخن ميگويند كه گويي اين قتل كار «محفلي خودسر» در سازمان پانزده ـ بيست نفره چريكها بوده است.
جالب اينجاست كه عضو رهبري سازمان از قتلهاي درون سازماني سخن ميگويد ولي آقاي شالگوني هنوز اين تصفيهها را شايعات ميخواند! اين نيز از عجايب روزگار است، و بالاخره آن كه چرا تهمتن و سرداران همراه او بايد فقط از بابت ريخته شدن دو خون از مادران داغديده و مردم رنجديده ايران پوزش بخواهند؟ آيا در نظر آقاي عبدالرحيمپور مردم به دو دسته خودي و غيرخودي تقسيم ميشوند؟ در اين صورت حقوق شهروندي كجا رفت؟ آيا صرفنظر از شهرياري، فرسيو، نيكطبع و ناهيدي، همه كساني كه توسط چريكها كشته شدند به خاطر آن كه غير خودي بودند ريخته شدن خونشان روا بود؟ آقاي عبدالرحيم پور! من نيز با جنابعالي موافقم: «زبان هر كسي نشاندهنده دنياي دروني اوست.»
در اينجا بايد اين نكته را بيفزايم كه آقاي پيمان وهابزاده در مقالهاي با عنوان «هنوز هم وقت دانستن حقيقت نيست؟» به هنگام بحث درباره تصفيههاي درون سازماني با استناد به كتاب مينويسد: «در مورد بازجويي نيز ميتوان به تكنويسي حميدرضا نعيمي مطرح شده در كتاب چريكهاي فدايي خلق اشاره كرد كه در آن نامي از تصفيه اسد (نام مستعار) برده شده است.» بنابراين لازم است در اينجا تأكيد كنم كه حميدرضا نعيمي برغاني هيچگاه از تصفيه «اسد» سخن نگفته بلكه او از قول خشايار سنجري از فردي به نام اسد كه رابط سنجري با سازمان بوده و در همان روزها كشته شده بود نام برده است. از هويت «اسد» و چگونگي كشته شدن او فعلاً هيچ اطلاعي در دست نيست. ما حتي نميدانيم آيا اين «اسد» همان «اسد»ي است كه حميد اشرف در نامه خود به تصفيه او اشاره دارد يا خير؟
آقاي وهابزاده قضاوت شتابزدهاي نيز كردهاند. ايشان براي آن كه اثبات كنند «اين كتاب نميتواند اساس يك مطالعه علمي قرار گيرد» مينويسند: «كتاب چريكهاي فدايي خلق كشته شدن حامدي را بر اساس پرونده ساواك در 28/2/1353 در خانه تيمي رشت اعلام ميكند كه تاريخ آن درست نيست.» معلوم نيست چرا اين پژوهشگر «تيزبين» در حالي كه اسناد مربوط به ضربة خانه تيمي رشت را كه مربوط به سال 1355 است در كتاب مشاهده مينمايند به فراست درنمييابد كه درج سال 1353 فقط يك اشتباه در حروفچيني بوده است و بس و نميتوان با تعميم آن قضاوتي منصفانه مبني بر مطالعه علمي و يا غيرعلمي كتاب ارائه كرد. عجيب است كه ايشان «چند اشتباه در گزارش رخدادها و فاكتها» را در «كار تاريخنگاري ناگزير» ميدانند ولي بيدقتي در تصحيح حروفچيني را برنميتابند.
دشنام براي تقرب به رفقا
اما در اين ميان اظهارات آقاي جمشيد طاهري پور بسيار جالب است. ايشان برگهايي از دفتر زندگي خود را با عنوان «رويداد سياهكل، نابالغي خود خواسته» با كتاب مستند ساختهاند. جالب اينجاست كه ايشان درباره «شوخ چشمي» عباس جمشيدي رودباري يعني همان مطلبي كه جمشيدي رودباري خود در زير شكنجه اعتراف كرده است، سخن ميگويد و آن را تأييد ميكند، اما براي آن كه به تأييد مندرجات كتاب متهم نشود قربتاً اليالله دشنامي هم نثار نويسنده ميكند.
كالبدشكافي مستندات يك رفتار هولناك
دستور كشتن فرد مجروح براي نجات سازمان
اكنون وقت آن است كه به آن «رفتار هولناك» و كشته شدن آن دو كودك توسط حميد اشرف بپردازيم. بايد اعتراف كنم تنها بخشي از نقدهاي صورت گرفته كه براي اينجانب گوارا آمد همين اعتراض همگاني به آن رفتار هولناك بوده است، اگرچه استدلالهاي آن بسيار نااميدكننده بود. اين اعتراضات نشان ميدهد كه ناقدين در هولناك بودن آن رفتار حداقل در ظاهر با من هم رأي ميباشند. رفتاري كه زماني ميتوانست نشان از تعهد به «دستور تشكيلاتي» باشد، اكنون مورد انكار و نفرت واقع ميشود. اميدوارم آنچه كه موجب شده است همه چريكها در برابر بيان اين مسئله موضع بگيرند فقط «صغر سن» قربانيان نبوده باشد.
ميدانيم كشتن فرد مجروح يك قانون پذيرفته شده و تخلفناپذير بود، ولي متأسفانه قانونگذار روشن نكرد كه چه كساني و در چه رده سني مشمول اين قانون ميشوند. بنابراين شايد نتوان به حميد اشرف خرده گرفت كه چرا قانون حاكم بر سازمان را فرمان برد. ما از قانون سخن ميگوييم و نه از رويه. البته اين رويهها هستند كه گاه به قوانين مبدّل ميشوند. هنگامي كه حميد اشرف مسلسل خود را به سوي شيرين معاضد كه از ناحيه پا مجروح بود گرفت و گفت: تو را بكشم يا ميتواني بگريزي؟ هنگامي كه حسب اعتراف آقاي عباس هاشمي، حسيني حقنواز، با شليك دو گلوله علياكبر جعفري را كه مجروح بود از پاي درآورد، اينها رويههايي بودند كه به قانون تبديل شده بود.
اين قانون ديگر تخلفناپذير بود. چريكهاي فدايي در جزوة «بررسي درگيريها، ضربات و حوادث در دوره 6 ماهه» با بررسي درگيري خيابانهاي مشهد در 17 مرداد 54 كه ضمن آن غلام بانژاد در درگيري كشته شده و عابد رشتچي در حين فرار سيانور ميخورد، آورده است: «رفقا بايد رفيق سيانور خورده را كه ديگر قادر به حركت نبود با تير ميزدند زيرا احتمال داشت كه زنده به دست دشمن اسير شود.» (صص 6 و 7)
همين جزوه در شرح درگيري پايگاه گرگان مينويسد: «سه تن از رفقا عليرغم نداشتن طرح دفاعي به شكلي عالي عمل كرده و پس از به آتش كشيدن پايگاه و پرتاب نارنجك از در عقب خارج ميشوند. رفيق مسرور فرهنگ با شليك دشمن بر زمين ميافتد و رفيق بيسلاحي كه تازه وارد تيم شده بود، مسلسل را برداشته پس از زدن رفيق فرهنگ به همراه رفيق دختر از محاصره خارج و خود را از منطقه خارج ميكنند.» (ص 13).
خشونت سازماني و ملاحظات غيرتاريخي
آيا به راستي چريكهاي فدايي از اين موارد بياطلاع هستند كه پذيرش آن رفتار هولناك برايشان دشوار است؟ همه جزوات آموزشي چريكها بر كشتن فرد مجروح تأكيد و اصرار ميورزند. آيا حميد اشرف ميتوانست خارج از اين مقررات و چارچوب عمل كند؟ اگر امروز همه چريكها در برابر بيان آن رفتار موضع ميگيرند فقط به دليل بار عاطفي آن به علت كودك بودن ناصر و ارژنگ است، نه براي آن كه آن رفتارها را از اساس غلط بدانند. از اين روست كه همه ناقدين، سند و مآخذ آن ادعا را خواستهاند.
از نظر من فرقي نيست بين كشتن مسرور فرهنگ و كشتن آن دو كودك. هر دو غيرانساني است ولي ظاهراً منتقدان كتاب هنوز تفاوتي بين آن دو قائل هستند. آقاي فرخ نگهدار حرمت رفيق را نگه ميدارد و بر مهربان بودن حميد اشرف گواهي ميدهد. نميخواهم بحث پيشين را تكرار كنم و بگويم كه مهرباني و يا قساوت موضوعي است و قوانين حاكم بر سازمان موضوعي ديگر. هنگامي كه حميد اشرف مسلسل را به سوي شيرين معاضد گرفت و به او گفت «بزنمت يا ميگريزي» مهربان بود يا قسي؟ و يا فقط دستور تشكيلات را به موقع اجرا ميگذارد؟
از آقاي نگهدار بايد پرسيد آيا ايشان همه پديدهها را چون خصايل و صفات آدمي ثابت و پايدار ميدانند؟ گمان نميكنم چنين باشد. حتماً ايشان نيز مانند آقاي عبدالرحيم پور اعتقاد دارند: «چريكهاي فدايي به آن نگرش فلسفي و انديشه سياسي غربي (ماركسيسم) تعلق خاطر داشتند كه انسان را، جامعه انساني را و هر آنچه كه به رابطه ميان انسان و جامعه و طبيعت مربوط بود و هست را، پديدههاي مدام تغييريابنده و دگرگون شونده ميشناسد.» شناختي كه آقاي نگهدار از حميد اشرف دارند مربوط است به دوران نوجواني و اوايل جواني او.
بنابراين ممكن است كه در تلاطم روزگار و فشارهاي ناشي از زندگي چريكي، برخي صفات، جايگزين بعضي صفات ديگر شوند. گذشته از آن خانم مريم سطوت در بخش هفتم خاطرات داستانواره خود مينويسد كه روزي صبا بيژنزاده و حسين چوخاچي به تيم آنان ميروند و درباره بروز نظراتي در ردّ مشي مسلحانه در سازمان گفت و گو ميكنند و نواري را براي شنيدن در اختيار آنان ميگذارند. اين نوار محتوي گفت و گوي سه نفر از مسئولين سازمان (فرجودي، چوخاچي و هوشمند) با دو نفر از منشعبين است (حسين قلمبر و فاطمه ايزدي). «در نوار خيلي روي روابط غلط درون سازمان تأكيد شده بود و به حميد اشرف به عنوان آدمي خشن و فرصتطلب اشاره شده بود.»
نكتهاي كه مانع از آن شد كه خانم سطوت با دقت به نوار گوش دهند «حملات تند شخصي معترضين به رهبران كشته شده سازمان به خصوص حميد اشرف بود.» اميدوارم منتقدان نگويند كه خانم سطوت داستان نوشته است و اعتباري ندارد. منتقدان حتماً تأييد ميفرمايند كه خشونت موردنظر كه منشعبين در حميد اشرف سراغ داشتند متوجه مشاركت او در ترور فرسيو و نيكطبع نيست، بلكه بايد جست و جو كرد تا دريافت كه خشونت موردنظر آنان چه بوده است. خانم فاطمه ايزدي در قيد حيات هستند. عمرشان دراز باد. خانم سطوت ميتوانند از ايشان درباره محتواي نوار و خشونت حميد اشرف جويا شوند، شايد ايشان به ياد داشته باشند.
شجاعتِ اعتراف
گفتيم كه استدلال منتقدان براي نادرست جلوه دادن ادعاي من بسيار نااميدكننده است. من نوشتهام حميد اشرف اين شجاعت را نداشت كه واقعه را در جزوه «پارهاي از تجربيات جنگ چريكي شهري در ايران» ثبت كند.
آقاي شالگوني نتيجه ميگيرد: «يعني ميپذيرند كه حميد اشرف منكر قتل آن دو كودك بوده است. ناچار بايد بپذيريم كه اگر هاتف غيبي حقيقت ماجرا را خبر نداده باشد...» ديگران نيز بدين نحو سخن ميگويند.آقاي شالگوني حتماً توجه دارند كه ننوشتن با انكار كردن دو مقولة كاملاً از هم جداست. اما موضوع بسيار ساده است. من نوشتم كه حميد اشرف اين واقعه را در «پارهاي از تجربيات» ننوشت. طبيعي است كه او نميتوانست چنين كند زيرا «پارهاي از تجربيات» فقط در يك جلد منتشر شد و جلد دومي نداشت و آخرين عمليات مندرج در آن مربوط است به سال 1353. در حالي كه حمله به خانه تيمي خيابان خيام در سال 55 روي داد. اما آيا اين كه اين واقعه در پارهاي از تجربيات نيامده به معناي آن است كه در هيچ منبع ديگري نيز نيامده است و هيچ شاهد ديگري بر آن گواهي نميدهد؟
شايد اين انتظار بيمورد باشد كه از آقاي نادر زركاري خواسته شود در اين باره سخن بگويند. ايشان جزو منشعبين بود. سپس به حزب توده پيوست و اكنون «جمهوريخواه» هستند. آقاي زركاري در نيمه تيرماه سال 57 به هنگام پخش اعلاميه در اصفهان دستگير شد و به زندان رفت. او اين خبر را با خود به زندان برد. ايشان اين خبر را از بازجوها نشنيده بود بلكه از منابع خارج از زندان شنيده بود. اگر ايشان فراموش كرده باشند كه اين خبر را در زندان به چه كساني منتقل كردند من ميتوانم كمكشان كنم.
آقاي فرخ نگهدار بر خلاف ديگران جسارت به خرج داده و نيمي از واقعه را بازميگويند. ايشان مينويسند: «بعد از انقلاب، اطلاعات چريكها، به نقل از حميد، حاكي از مرگ يكي و زخمي شدن [ديگري؟] بر اثر نارنجكاندازي ساواك به درون خانه بوده است.»
اولاً آيا حميد اشرف همه درگيريهاي خود را به تفصيل براي ديگران بازگفته است يا آن كه اين درگيري استثناء بوده است؟ اگر بپذيريم كه حميد اشرف شرح درگيريهاي خود را براي ديگران بازميگفته است پس ديگر نياز به هاتف غيبي و جن و پري نيست تا اين واقعه را به امانت براي ما گذاشته باشند. ولي اگر استثنائاً اين واقعه را بازگفته، اين درگيري واجد چه ويژگي بوده است كه آن را براي ديگران نقل كرده است؟ اگر آقاي نگهدار به علت آن كه در زندان بوده، نميداند كه «دستور تشكيلاتي» درباره زخمي نيمه جان چه بوده، حتماً آقايان عباس هاشمي و عبدالرحيمپور ميدانند. آقاي عباس هاشمي يك مورد آن را در آرش براي ما روايت كرده است و من نيز به نقل از نشريات چريكها چند مورد آن را آوردهام.
شايد بتوان از برخي پذيرفت كه از كشته شدن آن دو كودك توسط حميد اشرف بياطلاع باشند، ولي قطعاً از آقاي عبدالرحيمپور پذيرفتني نيست. زيرا كه ايشان پس از كشته شدن حميد اشرف جزو شوراي رهبري بودند و عليالقاعده بر انتشار همه نشريات درون سازماني نظارت داشتند.
مثل برگ خزان
ديگر بيش از اين نيازي نيست تا استدلال كنيم كه حداقل چند تن از آقايان ميدانند ولي كتمان ميكنند. پس بهتر است ببينيم در نشريه داخلي شماره 22 دي ماه 1355 چريكها صفحات 35 الي 39 آن رفتار هولناك از زبان حميد اشرف چگونه نقل شده است: «رفيق اين طور تعريف ميكرد: صبح خيلي زود حدود ساعت 4 بود كه رفيق مسئول پاس مرا از خواب بيدار كرد و با خونسردي گفت: رفيق مثل اين كه محاصره شدهايم. با بلندگو چيزهايي ميگويند.
از جايم بلند شدم و گوش دادم. صداي بلندگو ميآمد كه از خانههاي خود بيرون نياييد. گفتم نبايد در رابطه با ما باشد. حتماً اين نزديكيها پايگاه ديگري هم هست. چون ما مورد مشكوكي نداشتيم. متعاقب اين حرفم به سرعت به طرف در رفتم و آنرا كمي باز كردم و از قسمت پايين آن به كوچه نگاه كردم كه در همان لحظه تيري از جلوي صورتم رد شد و به در نشست. به سرعت به طرف اتاق برگشتم.
از اين لحظه به بعد نارنج[ك] بود كه به حياط پرتاب ميشد و صداي انفجار و مسلسل آني قطع نميشد. پايگاه از سه طرف محاصره شده بود. سمتي كه ما در طرح دفاعي براي فرار انتخاب كرده بوديم شديداً محاصره بود و نميشد از آن سمت خارج شد. رفيق پاشاكي دو صفر را زد و رفقاي ديگر سري صفر را در حمام سوزاندند و مقداري نيز دود غليظي سالن را گرفته بود و قسمتي از سالن هم پر از شعلههاي آتش بود.
ما از طرف خانه به طرف آنها تيراندازي ميكرديم و سريها را ميسوزانديم. صاحبخانه كه پيرزني بود با وحشت از پلهها پايين آمده و ميگفت آقاي مهدوي چه شده، چه شده. من بهش گفتم مادر جنگه بيا برو توي اتاق. بعد عروسش در حاليكه بچهاش را بغل كرده بود با وحشت و داد و فرياد از پلهها پايين آمد كه چي شده چرا اينجوري ميكنند. من گفتم نترسيد جنگه بياين برين توي اتاق و روي زمين دراز بكشيد كه آنها به سرعت به اتاقي كه من اشاره كردم رفتند و آنجا ماندند. صداي نارنج[ك] و مسلسل آني قطع نميشد.
به رفيق ناصر شايگان گويا تكهاي نارنج[ك] خورده بود و كنار آتش افتاده بود و ناله ميكرد. يك رفيق دختر نيز مثل اينكه تير خورده بود و كنار آتش افتاده بود كه به طرفشان تيراندازي كردم و شهيد شدند. رفيق ارژنگ نيز بعد از اينها شهيد شد. به رفقا پاشاكي و رفيق دختر گفتم من يك نارنج[ك] به كوچه مياندازم، بلافاصله پشت سر من بياييد، نارنجك را به كوچه پرتاب كردم و بلافاصله رفيق پاشاكي و بعد من و بعد رفيق دختر از پايگاه خارج شديم. [از اينجا به بعد از سرنوشت اين دختر هيچ صحبتي نشده است]. رفيق پاشاكي از ديوار مقابل درب پايگاه بالا رفت و من پشت سر او. من نميتوانستم خود را بالا بكشم و مدتي همان طور آويزان ماندم.
وضعيت بسيار ناجوري بود و مدام به طرفمان تيراندازي ميشد. نهايت سعي خودم را كردم و به زور خود را بالا كشيدم. در اين موقع رفيق پاشاكي گفت مسلسل من گير كرده... من مسلسل كمريام را به او دادم بدون اينكه متوجه بشوم فشنگهايش در حال تمام شدن است. من كلاشينكف به دستم بود ولي اوايل با مسلسل كمريام هم تيراندازي كرده بودم و خشابهاي اضافياش هم به كمر خودم بود. بلافاصله به كوچه پريديم. من يك دفعه با حدود 20 نفر مسلسل به دست كه به طرفم نشانه رفته بودند مواجه شدم كه به سرعت گلنگدن زدم (گير كرده بود) آنها از حالت من ثانيهاي ماتشان برد و به هم فشردهتر شدند كه بطرفشان رگبار بستم مثل برگ خزان به زمين ريختند. درست مثل فيلمها شده بود.
از سمت عقب سر هم به طرفمان تيراندازي ميشد كه به رفيق پاشاكي خورد و رفيق پاشاكي افتاد. گويا فشنگ مسلسل او تمام شده بود. ديدم اگر برگردم و تير خلاص به رفيق بزنم احتمال تير خوردن خودم خيلي زياد است. از اين كار منصرف شدم. در آن لحظات در رابطه با نقش خودم در سازمان سعي ميكردم خودم را نجات بدهم كه به نظرم درستش هم همين بود. در همين جا تيري به پايم خورد كه يك دفعه احساس كردم قدرتم كم شد ولي ميتوانستم بدوم. به سرعت ميدويدم و به سمت كساني كه تعقيبم ميكردند و از اطراف تيراندازي ميكردند، تيراندازي ميكردم...»
بدين ترتيب راوي از قتل ناصر توسط حميد اشرف حكايت ميكند و اگر من مبتني بر اين روايت از كشته شدن هر دو كودك توسط حميد اشرف سخن گفتهام فقط بر اساس گواهي پزشكي قانوني است كه مرگ هر دو را ناشي از شليك به جمجمه اعلام كرده است.
در اين جا اضافه ميكنم كه سازمان پزشكي قانوني در برگة مربوطه نام ارژنگ را به اشتباه ابوالحسن ذكر كرده است.
در خاتمه لازم ميدانم يادآور شوم كه دغدغه من باز پس گيري همه مدالهاي افتخاري كه چريكها بر سينه حميد اشرف نصب كردهاند نيست. زيرا اين به خود آنان مربوط است بلكه آنچه كه براي من اهميت داشته و دارد نقد روشهاي غيرانساني است كه در لفاف بهروزي انسان «و آرمانهاي عميق نوعدوستانه و ميهنپرستانه و رهايي و خوشبختي زحمتكشان» پنهان مانده است.
كلام آخر اينكه ميتوان بار ديگر و اين بار با آرامش و بدور از «بدگماني و خيالانديشي» كتاب را مطالعه كرد و به نقد آن همت گمارد.
تو گنه بر من منه، كژمژ مبين
من ز بد بيزارم و از حرص و كين
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر