فدائیان خلق: از آرمانخواهی تا پول‌پوتیسم؛ دانه و جوانه

جلال توكلیان: «هر كس كه در وجودش ضعف و فتور و تمایل به تسلیم ظاهر شود و بخواهد كناره‌گیری كند و از دستورات مسئول خود سرپیچی كند محكوم به اعدام است. «اسد» كه یكی از همین افراد و یك خرده بورژوا و فردگرا بود نمی‌توانست كار درازمدت را تحمل كند .... او هرگز به درستی تن به كار نداد و بیشتر به فكر اثبات غلط بودن افكار و ایدئولوژی بنیادی تیم بود. او حتی ... نارنجك خود را در چاهی انداخته بود تا مبادا زندگی كثیفش در معرض خطر قرار گیرد ... بلافاصله پس از اینكه او را پیدا كردیم طبق موازین سازمان اعدام كردیم.»
حمید اشرف، آبان 54
(در نامه‌ای خطاب به اشرف دهقانی در توضیح یكی از تصفیه‌های درون سازمانی)

احتمالاً در دهه پنجاه می‌توانستند در یكی از آن قالب‌های مشخص زندگی عمومی فرو روند و مسیرهای آشنا را طی كنند. یكی از آن همسران فداكار باشند، یا پدری مهربان با بچه‌هایی شاداب. و زندگی‌ای را برگزینند كه شاید اندكی كسالت‌بار باشد، اما هرچه بود از آن تقدیر شوم و خوف‌انگیز بهتر بود. ایران آن دوره نیز، ای بسا از این انسان‌های متوسط و عادی – كه قهرمان نبودند – سرجمع، بهره بیشتری می‌برد تا آنان كه می‌خواستند در رویای ساختن جهانی عاری از بی‌عدالتی، دنیایی را ویران كنند. اما در سنین 20 تا 26سالگی، پرمدعاتر از آن بودند كه چنین مسیری را پی بگیرند.


با كمترین مطالعه در تاریخ ایران، با كمترین شناخت از ویژگی‌های جامعه خود و با كمترین آشنایی با روح انتقادی جهان مدرن و با تحقیر هر آن كه صحبتی از مطالعات تئوریك می‌كرد، به یكباره اسلحه به دست گرفتند و دشمنان را كه تعدادشان روز به روز بیشتر می‌شد به رگبار بستند: از مستشار آمریكایی گرفته تا فلان پاسبان و افسر ژاندارمری و كارمند ساواك و كارخانه‌دار ... و بعدها رقبای بیرونی و مرتدین داخلی. به هیستری افتخار مبتلا بودند و كشتن و كشته شدن، كسب و كارشان شده بود. از رهبران اولیه مجاهدین نقل می‌كنند كه بی‌صبرانه در انتظار اعدام خود بودند تا در كسب افتخار از رقبای ماركسیست خود، كه جنگ مسلحانه را زودتر شروع كرده بودند عقب نمانده باشند.
در تقابل فرد و جمع، چنان انسان‌ها را كوچك می‌كردند و آنچنان حقارت خود را در برابر جمع و مصالح سازمان ستایش می‌كردند كه عضو در حد یك شئ تنزل می‌یافت. در جامعه‌ای استبدادی و در عرصه‌ای سرشار از زبونی‌ها، بار آمده بودند و بی‌آنكه خود شك و تردید عصر مدرن را تجربه كرده باشند، با ذهنیتی كهن به ماركسیسم رسیده بودند و جزمیت جهان سنتی را به ایدئولوژی نوین خود منتقل كرده بودند. اصول چندگانه ماركسیسم را كاشف حقایق عالم می‌دانستند و چون خود را واصلان به این حقایق می‌دانستند در برابر مخالفان، تسامحی از خود نشان نمی‌دادند؛ از آنكه تسامح با دیگری، زمانی پدید می‌آید كه دیگری را نیز واجد پاره‌ای از حقیقت بدانیم.
به علاوه كه تسامح ورزیدن تربیتی است كه از خانواده شروع می‌شود و در خانواده استبدادزده ایرانی این امر حاصل نمی‌افتاد. ناسزاهایی چون لیبرال، آمریكایی، ضدانقلاب، فرصت‌طلب، مزدور، ترسو ... البته عمری درازتر از انقلاب ایران دارد و اگر این ناسزاها را ردیابی كنیم به دهه 40 و 50 می‌رسیم و به اعلامیه‌ها و مكتوبات حزبی اعضای گروه‌هایی چون سازمان چریك‌های فدایی، كه دشمنان خود و گاه همقطاران سابق را با چنین تعابیری می‌نواختند. به تناقض‌های جانكاهی مبتلا بودند كه راهی برای گریز از آن متصور نبود. ماركس در توصیفی از جهان مدرن می‌گفت كه هر آنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود، هر آنچه قدسی است عرفی می‌شود ... اما در اندیشه این ماركسیست‌ها امور عرفی به منزلت امور قدسی نایل می‌شدند. كافی است به مباحثات میان مصطفی شعاعیان و حمید اشرف نگاه كنیم كه چگونه واژه كارگر و مشتقات من عندی آن به امری مقدس تبدیل می‌شوند، آنسان كه طرفین – ناتوان از حل مسائل فیمابین – در نهایت تاریخ را به داوری می‌خوانند كه حكم كند عملكرد كدامیك «ناكارگری» بوده است. عدم توانایی در ارتباط با «خلق ایران» نیز از تناقضی رقت‌انگیز حكایت داشت.
همانانی كه تحقیقات تئوریك را «بازی روشنفكرانه» و عامل دوری از مردم می‌دانستند، به هنگام مواجهه با مردم جز چند كلمه قلمبه و سلمبه و مبهم و نامفهوم چیزی برای عرضه نداشتند و روشن بود كه با چنان زبانی هیچگاه به مقصودشان كه «هژمونی پرولتاریا» بود، نمی‌رسیدند. باری تا اینجای كار می‌شد این فعالان عرصه سیاست ایران را شورشیان آرمانخواهی دانست كه به‌قدر بضاعت خود در راه اهداف‌شان كوشیدند و در این راه اشتباهاتی نیز داشتند، اما انتشار اسناد جدید در برابر این داوری سؤالاتی جدی طرح می‌كند و نشان می‌دهد كه چگونه این سازمان در دوره فعالیت خود روندی از چریكیسم تا گانگستریسم را طی می‌كند و سرانجام از نوعی پول‌پوتیسم نازل سر درمی‌آورد.فاطمه سعیدی كه در ادبیات چریك‌های فدایی به «رفیق مادر» مشهور است، به واسطه فرزند خود «نادر شایگان شام اسبی» با سه فرزند دیگر خود – ابوالحسن، ارژنگ و ناصر – جذب چریك‌های فدایی خلق می‌شود. چند ماه بعد نادر كشته می‌شود و ابوالحسن (15 ساله) نیز به دستور سازمان از جمع جدا شده به شهر دیگری می‌رود. تا مدتی مادر به اتفاق دو كودك خود در خانه‌های تیمی زندگی می‌كند و بسته به توان خود با چریك‌ها همكاری می‌كند. در حادثه‌ای مادر هم دستگیر می‌شود و در نهایت كودكان، بدون آنكه خویشاوندی بالای سر آنها حاضر باشد، به زندگی اجباری در كنار چریك‌ها ادامه می‌دهند.
چریك‌ها برای ناصر (7 ساله) نام مستعار «دانه» و برای ارژنگ (10 ساله) نام «جوانه» را انتخاب می‌كنند، احتمالاً با این امید و آرزو كه این دو كودك نمادی از «دانه‌هایی» باشند كه مبارزه چریك‌ها بر بستر جامعه ایرانی افشانده و به زودی «جوانه‌» خواهند زد و ایران را سرشار از چریك‌های تازه خواهند كرد. در گزارش‌های درونی اعضای سازمان به اعترافات تكان‌دهنده‌ای از آنها برمی‌خوریم كه چگونه دو كودك در فضایی وحشت‌بار و در ترس و گریز دائم با چشمانی بسته از یك خانه به خانه‌ای دیگر منتقل می‌شدند، در حالی‌كه در دل شوق بازی با همسالان خود را داشته و از پشت پنجره‌ خانه‌های تیمی با نگاهی حسرت‌بار به كودكان كوچه خیره بودند.
سرانجام ساواك خانه‌ای را محاصره می‌كند كه در آن دو كودك و نیز حمید اشرف – بنیانگذار و ستارة پرفروغ سازمان و كسی كه حتی در زمان حیات خود به «رفیق كبیر» مشهود بور – حضور دارند. نبرد درمی‌گیرد و اعضای خانه تیمی یكی پس از دیگری از پای درمی‌آیند. در آخرین لحظات، حمید اشرف كه راه نجات از مهلكه را می‌دانست و آن را از دیگران پنهان كرده بود به قصد فرار از خانه خارج می‌شود، اما هنوز چند گامی برنداشته، به پشت بازمی‌گردد و در اقدامی هولناك دو برادر را كه معصومانه و آرام و رنگ پریده در گوشه‌ای از اتاق پناه گرفته بودند، به سمت دیواری می‌كشاند، تفنگ را بر سر آنها نشانه می‌گیرد و ماشه را می‌كشد. داستایفسكی گفته بود كه مرگ یك كودك می‌توانست خدا را ناپذیرفتنی كند، اما حتی او نیز مرگ یك كودك را در چنین شرایطی تصور نكرده بود.
بیم و وحشت حاكم بر مناسبات سازمان، تلقی‌های رایج را درباره اهداف خیرخواهانه این گروه‌ها سخت به چالش می‌كشد. اینكه این كودكان قبلاً چه انتخابی كرده بودند كه به خاطر آن انتخاب یا ترس از عدول از آن باید جان می‌دادند و اینكه آنها چه اطلاعات به درد بخوری داشتند كه در صورت دستگیری، ساواك می‌توانست از آنها بهره بگیرد ...، سؤالاتی نبود كه در آن لحظه به ذهن «رفیق حقیر» خطور كند. آنچه برای او اهمیت داشت حفظ اسرار چند ده نفر ستیزه‌جویی بود كه در خانه‌های امن سكونت داشتند و برای حفظ منافع جمع چه باك از مرگ دو كودك و چه بیم از تصفیه‌های سبوعانه درون‌گروهی، كشتن همرزم، شكنجه، رفتارهای سادومازوخیستی، شلاق زدن به یكدیگر به بهانه بالا بردن مقاومت، خط و نشان كشیدن و تهدید و ارعاب افراد دگراندیش و ناراضیان داخلی.
از باب مثال می‌توانیم به آخرین جملات رد و بدل شده میان مصطفی شعاعیان و حمید اشرف در آخرین دیدارشان اشاره كنیم كه چگونه هر یك دیگری را آشكارا به مرگ تهدید می‌كند و چگونه یكی به دیگری اطمینان می‌دهد كه این آرامش كوتاه‌مدت است و در موقع مقتضی، نبرد میان آن دو صورت خواهد گرفت:حمید اشرف: ... ما نمی‌توانیم با هم در یك سازمان جای گیریم. ضمناً دشمن فوری یكدیگر هم نیستیم. البته اگر در جامعه كار به درگیری برسد – كه روزی به ناچار خواهد رسید – آن‌گاه رودرروی هم می‌ایستیم. مصطفی شعاعیان: دشمن فوری «ارتجاع – استعمار» است ... اما درباره درگیری احتمالی در جامعه نیز، نه جای شك است و نه جای نگرانی. در زبانه‌های آتشی كه ذهن و زبان این آدم‌ها را فرا گرفته بود، می‌شد شبح قربانیانی را تشخیص داد كه در آینده‌ای نه چندان دور در پدید آمدن یك فاجعه خونین نقش ایفا می‌كنند. 5 سال بعد و در زمانی‌كه دیگر حمید اشرف حضور نداشت این نبردهای تن به تن، در گستره‌ای عمومی‌تر میان نیروهای رقیب صورت گرفت و اینك می‌توان مدعی شد كه ما، شهروندان درجه چندم جمهوری اسلامی و ایضاً «فردگرایانِ خرده بورژوا و نمی‌دانم چه و چه»، چقدر خوش‌اقبال بودیم كه در آن سال سیاه 60، در آن سال نارنجك به كمر بستن و مجتهدان كهنسال را لت و پار كردن و در آن سال كشتارهای وسیع، این روحانیت بود كه بر مخالفان پیكارجوی خود غالب آمد. نه، بر بستر فعالیت چریك‌های فدایی خلق ایران هیچ دانه‌ای نرویید و هیچ جوانه‌ای نشكفت. در پشت اراده آهنین آن رهبران، شراره‌های سقوط موج می‌زد.
جلال توکلیان

هیچ نظری موجود نیست: