به بهمن نادري (ملٌقب به تهراني بازجوي ساواك)
و محمود نادري نويسنده كتاب چريكهاي فدايي خلق
(۱)
خواستم از عشق بخوانم ،
از رنگين كمان حيات،
بيگمان، آرزويي، زيباترين،
دريغا، دهاني دوخته داشتم و زباني سرخ ترين،
خواستم از انسان بنويسم، از رنج، از فقر
از سفره تهي، از درد كمترين،
كبوتران ناخنهايم به پرواز شدند،
و قلم، خاطره خوفانگيز سرانگشتان خونچكانم گرديد،
خواستم بهپا خيزم
نه ثناگوي شاه، نه دعاگوي اغنيا، نه غلام حلقه بهگوش آن خدا،
و آنگاه چنين بود كه؛
پيراهن خونيني از پرچم ميهنم بر تنم بود،
و سر، آويز دار.
در جبر انتخاب،
ناچار، واژگان در محبس كپسول به زير زبان پنهان شدند
و چشم در برابر چشم منجي انسان
(۲)
نه ثناگوي شاه، نه دعاگوي اغنيا ، نه غلام حلقه بهگوش آن خدا،
حال، تو چه ميگويي ملعون؟
كه پاسداشت شرافت انسان چگونه بود؟
با لباني دوخته، دستاني بسته و سر بر دار.
(۳)
هم ثناگوي شاه، هم دعاگوي اغنيا، هم غلام حلقه بهگوش كدخدا،
در آن خوش خوشان، براي توكه، راه بسته نبود مردك
و راستي را، فرق تو و شاه چه بود؟
ليك، زنهار؛ زنهار
كه در هر ذرهي اين خاك و هر برگ اين درخت
قطره جوشان خون خلق
سالهاي خون،
گلسرخي و دانشيان،
قتل جزني و ديگر زندانيان،
ميدان ژاله و سينما ركس آبادان
خونبهاي اين و آن ملت نجيب، از جنگ احمقانه تو و صدام و ديگر جانيان
سالهاي خون و سال ۶۷،
قتلگاه خاوران
قتل زنجيري پوينده و مختاري و دانشجويان و ديگران
نه مضحكه فواره رنگين بهشت كذب تو
بلكه، زنده و ثبت تاريخ گشته است
وارونه سوارت كرده اند، رذل خود پرست.
خواستم از عشق بخوانم ،
از رنگين كمان حيات،
بيگمان، آرزويي، زيباترين،
دريغا، دهاني دوخته داشتم و زباني سرخ ترين،
خواستم از انسان بنويسم، از رنج، از فقر
از سفره تهي، از درد كمترين،
كبوتران ناخنهايم به پرواز شدند،
و قلم، خاطره خوفانگيز سرانگشتان خونچكانم گرديد،
خواستم بهپا خيزم
نه ثناگوي شاه، نه دعاگوي اغنيا، نه غلام حلقه بهگوش آن خدا،
و آنگاه چنين بود كه؛
پيراهن خونيني از پرچم ميهنم بر تنم بود،
و سر، آويز دار.
در جبر انتخاب،
ناچار، واژگان در محبس كپسول به زير زبان پنهان شدند
و چشم در برابر چشم منجي انسان
(۲)
نه ثناگوي شاه، نه دعاگوي اغنيا ، نه غلام حلقه بهگوش آن خدا،
حال، تو چه ميگويي ملعون؟
كه پاسداشت شرافت انسان چگونه بود؟
با لباني دوخته، دستاني بسته و سر بر دار.
(۳)
هم ثناگوي شاه، هم دعاگوي اغنيا، هم غلام حلقه بهگوش كدخدا،
در آن خوش خوشان، براي توكه، راه بسته نبود مردك
و راستي را، فرق تو و شاه چه بود؟
ليك، زنهار؛ زنهار
كه در هر ذرهي اين خاك و هر برگ اين درخت
قطره جوشان خون خلق
سالهاي خون،
گلسرخي و دانشيان،
قتل جزني و ديگر زندانيان،
ميدان ژاله و سينما ركس آبادان
خونبهاي اين و آن ملت نجيب، از جنگ احمقانه تو و صدام و ديگر جانيان
سالهاي خون و سال ۶۷،
قتلگاه خاوران
قتل زنجيري پوينده و مختاري و دانشجويان و ديگران
نه مضحكه فواره رنگين بهشت كذب تو
بلكه، زنده و ثبت تاريخ گشته است
وارونه سوارت كرده اند، رذل خود پرست.
۲۰ مهر ۱۳۸۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر